درماندگی آموخته شده :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

درماندگی آموخته شده

چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش مستند Brainchild محصول نتفلیکس که نماوا دوبله‌ش کرده رو با داداشم می‌دیدم، یه قسمتش در مورد درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) بود؛ به نظرم هم قسمت‌های مختلفِ مستند و هم این مفهومی که ارائه داده، چیزِ باحالی هست.

میگند وقتی یه نفر یه شکستی رو تجربه میکنه، تو ناخودآگاه‌ش این مسئله شکل میگیره که محکوم به شکست هست، تو کارِ بعدی سعی می‌کنه که این قضیه رو جبران کنه، معمولا اگر به این دلیل که سریِ قبلی تویِ یه کاری شکست خورده باشه و این دفعه اومده باشه برای جبران، این سری هم شکست میخوره؛ این مسئله دیگه توی ذهنش ثبت میشه که محکوم به شکست هست و بازدهیِ کارهای بعدی‌ش همینجوری میاد پایین. در نهایت این تصور توی ذهنش شکل میگیره که اوضاعِ زندگی دیگه توی دست‌های خودش نیست و نمیتونه کاری انجام بده.

برای مطالعه‌ی بیشتر می‌تونید به لینک‌های زیر مراجعه کنید:


درماندگی آموخته شده چیست؟ | بیشتر از یک نفر


درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) چیست؟


یه حالتی هست که بهش میگرند بحران؛ این لفظ رو احتمالا خیلی جاها شنیدیم (بحران آب، بحران جمعیت، بحران آلودگی و...). اساسا همه‌ی این مواردی که توی پرانتز به عنوانِ بحران نوشتم، بحران نیستند!

لفظ بحران چه تو ادبیات سیاسی و چه مواردِ دیگه یه سری تعریفِ خاصی داره:

بحران، با شرایطِ معمولِ زندگی فرق داره و باید برای اون مسئله یک راه‌حل در شرایطِ بحران گرفت و اصطلاحا مدیریتِ بحران انجام بشه.

بحران، مقطعی هست و بعد از حداکثر 3 ماه، از شرایطِ بحران باید خارج شد. (مثلا زلزله یا سیل، یک بحران هست چون به صورت مقطعی اتفاق می‌افتند و باید در لحظه تصمیماتی گرفته بشه که در شرایطِ عادی منطقی نیست.)


اگر یک مثال بخوام بزنم در موردِ کارهایی که توی شرایطِ بحرانی باید تصمیم‌گیری بشه ولی در شرایط عادی، منطقی نیست؛ مثالش منفجر کردنِ جاده توی سیل گلستان بود. در شرایطِ معمول اگر آب‌گرفتگی توی یک طرف جاده باشه باید یک سری آب‌راه‌ها از زیرِ جاده بزنند یا پل‌های متحرک ایجاد کنند تا آب از یک طرف به اون طرف بره؛ اما وقتی شما با مسئله‌ی سیل مواجه میشید، آب‌گرفتگی در شرایطِ بحرانی هست و تصمیم‌گیری باید کنید که جاده رو منفجر کنید و مردم رو با قایق از این‌ور به اون‌ور ببرید تا یه کم اوضاع درست بشه.


اکثرِ این الفاضی که در موردِ مثالِ بحران توی پرانتز نوشتم (بحران آب، بحران جمعیت و...) تو مملکتِ ما دیگه بحران نیستند چون چند سالی هست که باهاش مواجه هستیم، بحران نهایتا 3 ماه زمان می‌بره!

دلیلی که خیلی‌ها از لفظ بحران استفاده می‌کنند این هست که دوست دارند یک تصمیماتِ دفعتی بگیرند و کارشون رو توی دوره‌ی خودشون انجام بدند و چند نفر براشون کف و سوت بزنند و بعد مسئولیت رو به نفر بعدی بدند و برند. تصمیمی که تو شرایط بحرانی گرفته میشه معمولا منطقی نیست و بعدها باعث میشه که مشکلاتِ بزرگتری ایجاد بشه. نکته اینجاست که اون مسئولی که این تصمیم رو گرفت، چون مسئولیت رو تحویل داده و رفته قرار نیست با چالش‌های بزرگتر مواجه بشه و صرفا همون سوت و کف زدن و اون جایگاه اجتماعی براش می‌مونه.


یه بنده خدایی می‌گفت که مشکلاتِ مملکتِ ما دیگه بحرانِ پس از حادثه نیست، این کشور توی مشکلات‌ش دیگه از بحران گذشته و تبدیل به بیماریِ افسردگی شده!


پ.ن 0:


کتاب زیتون سرخ رو شنیدم و به نظرم هم کتاب صوتیِ خوش ساختی بود و هم داستانش، جالب بود؛ توصیه نمی‌کنم البته.



پ.ن 1:

پنجشنبه و جمعه به اندازه‌ی نصف حقوقِ آذر ماه، خرج کردم؛ چطور ممکنه؟

به این صورت که چهارشنبه با مامان هماهنگ کردیم که بابا فردا قرار هست جایی بره و کار داره یا نه، بعد از اینکه فهمیدیم که باید بره مدرسه، تصمیم گرفتیم که ناهار رو بیرون بخوریم؛ پنجشنبه ناهار، من و مامان و داداشم رفتیم یه فست‌فودی و تا اونجایی که جا داشتیم، از غذاهای ناسالم، استفاده بردیم!

جمعه هم پیشنهاد دادم که بریم نمایشگاه تلکام و اونجا گشتیم، متوجه شدیم که نمایشگاه مبل هم هست که خب اون رو هم گشتیم؛ برگشتنی موقع ناهار بود، تو راه غذاهای ایرونی و کباب سفارش دادم و موقعی که رسیدیم خونه، غذا هم رسید، 3 نوع غذای مختلف سفارش دادم که از همه‌ی نوع‌های غذاها، خورده باشیم.

به این صورت نصف حقوقم رو توی دو روز مصرف کردم و هرچند که غم‌ها تموم نمیشند ولی برای حداقل چندساعتی، لذت بردیم و به نظرم هم نیاز بود و هم خوش گذشت.



پ.ن 2:

یه شرایطی هست که میگند وقتی از یه حدی بیشتر، شما توی یک وضعیتِ بد قرار میگیرید، دیگه از وضعیتِ بد خارج میشید و به بی‌حسی تبدیل میشه؛ شاهدِ این ماجرا این هست که اگر یادتون باشه، چند روز قبل از فوت عزیز نوشته بودم که طبق تست افسردگی، با نمره‌ی 37 بیش از حد معمول افسردگی شدید دارم و باید تحت درمان دارویی قرار بگیرم و به بقیه بسپارم که مواظبم باشند. الان همون تست رو دادم و نمره‌ی 11 رو کسب کردم که یعنی زیاد حجم افسردگیِ خاصی مشاهده نشده و با یه کم ورزش و افزایشِ فعالیت‌های روزانه این مشکل رفع میشه؛ این یعنی من خوب شدم و بهبود یافتم؟ لزوما، نه؛ بلکه نسبت به اتفاقاتی که در گذشته نسبت بهشون حساسیت داشتم و برام سخت بودند، بی‌حس شدم و این به خاطرِ وجودِ دردها و چالش‌های بزرگتری هست که تو زندگی دارم.


پ.ن 3:

به دلایلی مامان و بابا مجبور هستند که فردا به یه مسافرتی برند. از اونجایی که امتحان‌های مدرسه‌ی بابام شروع شده پیشنهاد دادم که من به جای بابا فردا برم مدرسه و مراقب بایستم. تا اینجاش که اکی هست و چیزی نیست. مسئله اینجاست که مدیرِ بابا از دوستانِ قدیمیِ بابا هستند و یه دختر تقریبا همسنِ من دارند و بابا و احتمالا اون مدیر بدشون نمی‌اومد که ما دو تا رو با هم آشنا کنند. خبرِ دکتریِ من رو هم بابا به این مدیر داده بودند و اون مدیر ابرازِ خرسندیِ فراوان کرده بودند و دنبالِ این بودند که من رو ببینند و بیشتر آشنا بشند. به ده‌ها دلیل من اصلا تمایلی نداشتم که مدرسه‌ی بابا برم ولی خب سرِ این مسافرتِ اجباری، داوطلبانه قبول کردم که توی اون مدرسه برم و مراقب بایستم. حس میکنم این شرایطی که قبول کردم شبیه به این هست که یه دخترِ باباش تو زندان هست و رفته به شاکی گفته که قبول میکنم که زنت بشم ولی بابا رو آزاد کن؛ مطمئنا مثالِ بهتری توی ذهنم نبود که این رو مثال زدم!


پ.ن 4:

یه مستند در مورد شهید حسن باقری دیدم، به نظرم 27 سالگی هم سن جالبی هست؛ به کارهام هم میرسم


پ.ن 5:

وای آقا رضا چه حرکتی بود که سه شنبه‌ی هفته‌ی قبل داوطلب شدی که ارائه‌ی اول رو یکشنبه بدی و این کار رو انجام دادی؟ خیرِ سرت دانشجوی دکتری هستی نوچ نوچ


پ.ن 5.5:

جام‌ها رو ببرید بالا که مقاله‌ی مجله‌ای‌م انتشار اصل مقاله رو دریافت کرد.


پ.ن 6:

شما جوونترا میگید یکی باشه پایه شیطونیات

ما میگیم یکی باشه پایه بی حوصلگی و افسردگی و ماتم و این جور چیزهای آدم باشه.

خلاصه که به عنوان توصیه‌ی برادران، فانتزی به ازدواج نگاه نکنید. ازدواج تب کردنِ نصف شبِ بچه رو هم داره. کهنه عوض کردن هم داره، خرابی وسایل خونه و... هم داره و صدها چیزِ دیگه که معمولا تنهایی سخت هست این چیزها رو گذروند؛  هیچ پسری/دختری دختر/پسری که روزای بدبختیش کنارش بوده رو فراموش نمی‌کنه


پ.ن 7:

این لطف و باحالی‌ای که اپ طاقچه داره و پیام میده که به یادت هستیم، همین. به نظرم یه کم دیگه توسعه‌ش بدند نوتیفیکشن میزنه «بپوش، می‌آم دنبالت بریم یک چرخ بزنیم»!


البته بی‌شوخی یه سری اپ‌هایی ایجاد شده که مخصوصِ رابطه‌های لانگ دیستنس هست. به این صورت که وقتی تو شبکه‌های اجتماعی یه سری حرف‌ها رد و بدل میشه، کلّیّتِ اون حسِ افراد منتقل میشه ولی واقعا نمیشه فهمید که این آدمی که توی شبکه‌های اجتماعی داره میگه اکی حالم خوبه، واقعا خوب هست یا نه، اون اپ‌های لانگ دیستنس میاند و بر اساسِ آخرین ایموجی‌های استفاده شده و کلماتی که کاربر استفاده میکنه، از وضعیتِ روحیِ اون فرد، اطلاع پیده میکنه و به پارتنرش اطلاع میده که مثلا فلانی غمگین هست یا مثلا استرس داره یا... تو این شرایط پارتنر میتونه بر اساسِ اون شرایطِ فردِ موردِ نظر، حرف‌ها و کلماتِ مناسب رو به زبون بیاره.


یه دیوار نوشت بود که میگفت هر بار که خواستم بگم دوستت دارم، گفتم حالت چطوره و من تو را خیلی حالت چطوره

توی این اپ‌های لانگ دیستنس این اتفاق نمی‌افته و این از مزیت‌های این اپ‌ها هست.


ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.