بایگانی خرداد ۱۳۹۹ :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

چه نذرها که نکردیم مال هم باشیم

رفیق روز و شب و ماه و سال هم باشیم

 

غزل غزل بسراییم لحظه هامان را

شریک تازه ترین حس و حال هم باشیم

 

نشسته اند به حیرت تمام فنجان ها

از اینکه طالعشان نیست مال هم باشیم

 

ستاره و ورق و رمل هم نمی خواهند

که زوج مشترک و ایده آل هم باشیم

 

بیا به رسم دو تا کوه ظاهرا سر سخت

کنار هم  امّا بی خیال هم باشیم

 

لبی که محرم تو نیست محرمانه ببوس

خدا نخواست من و تو حلال هم باشیم

 

 

بیتا امیری

پ.ن1:

 

 

 

(بخش‌هایی از فیلم «بمب یک عاشقانه» هست)

( این برش از فیلم رو از دیالوگ باکس (پادکست سینما، ادبیات، موسیقی) دانلود کردم.

اینستاگرام: https://www.instagram.com/dialoguebox_episodes/

سایت: http://dialoguebox.ir/)

یه سوالِ خیلی مهمی که میشه اینجا پرسید که اگر قرار باشه فقط یه دقیقه دیگه تو این دنیا باشیم، دوست داریم تو این یک دقیقه چه کاری انجام بدیم و به چه افرادی حرف‌هایی که هیچ وقت نزدیم رو بزنیم و چه چیزهایی میگیم...

پ.ن2:

به نظرم «فیلم کوتاه 1500 کلمه» هم اگه اینجا قرار ندم، جاش خیلی توی این پست خالی میمونه

(این فیلم داستان یک آقایی هست که دکتر بهش میگه که 1500 کلمه بیشتر از زندگی‌اش باقی نمونده…)

(این فیلم رو از سایت مدرسه زندگی برداشتم

سایت: https://imanfani.com/ 

کانال تلگرام: https://t.me/dr_iman_fani)

 

 

 
۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۱
R_A Zeytun


یاد عزیزت از همه‌ی یادها جداست

ای من فدای چشم تو، یادت جدا بخیر

رسول یونان

پ.ن:

عکس مالِ باغچه‌ای که تو خونه‌مون درست کردیم و قبلا عکس‌هاش رو گذاشتم هست، عکس رو بدونِ روتوش و افکت و تغییر دادن با لپ‌تاپ گذاشتم و این افکتِ محو کردن و روشن جلوه دادنِ تصویر که می‌بینید، از امکاناتِ گوشیِ شاهینِ2 جی‌ال‌ایکس هست که با گزینه‌ی AI (هوش مصنوعی) و کیفیت بالای دوربین میتونه موضوعِ تصویر رو شناسایی کنه (مثلا تشخیص میده که این تصویری که می‌خواید بگیرید، عکس گل هست) و خودش افکت‌های محوکنندگی یا برجسته سازی و اصلاح رنگ و توازنِ نورِ محیط رو اعمال می‌کنه.

هشتگ تولیدِ ملی و دمتون گرم و چه خفن و این صوبتا

(ربطِ تصویر با شعر به عهده‌ی خودتون!)

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰
R_A Zeytun

این مطلب رو از وبلاگِ یکی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، چند سال پیش دیدم، چند روز پیش دنبالِ یه مطلبی بودم که چشمم دوباره بهش خورد، نکاتِ قابلِ توجهی داره که خالی از لطف نیست تو وبلاگم بمونه:


اصولاً آدم های شریف apply می کنند. اصولاً آدم های شریف در زمان‌های مختلف و به علت‌های مختلف apply می‌کنند. بعضی‌ها وقتی اولین بار که با دوستان‌شان رفته بودند پارک چیتگر و پلیس آمد جمعشان کرد و دخترهای دانشکده‌شان را … خطاب کرد، تصمیم به apply گرفتند. بعضی‌ها هم با دختر بیرون نرفته بودند. همه پسر بودند. ولی باز هم پلیس جلویشان را گرفت و به جرم این‌که جوان بودند، تمام ماشین‌شان را گشت و وقتی کارت دانشجویی دانشگاه شریف را نشانش دادند، پسر جوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود و اسلحه ای هم قد خودش در دست داشت به‌شان گفت: “هر آتیشی که هست از گور شما دانشجوها بلند می‌شه”. بعضی‌ها وقتی یک روز پشت ترافیک ماندند و در پایان مسیر دیدند کل ترافیک برای این است که مردی خودرویش را وسط خیابان پارک کرده و رفته چایی بگیرد گفتند گور بابای اینجا. بعضی‌ها هم در پایان ترافیک راننده تاکسی‌ای را دیدند که سر کوچه‌ای که فقط یک ماشین رد می‌شود روی ترمز زده و مسافرهایش را پیاده می کند و در پایان با خوش و بش و چشمکی به مامور راهنمایی رانندگی که مثل … در تمام مدت آنجا ایستاده بود، می‌رود و لابد با خود می‌گوید: گور بابای ماشین‌های عقبی. بعضی‌ها تصمیم داشتند بمانند. استعداد درخشان شده بودند و برای دو سالشان کلی برنامه ریخته بودند. ولی وقتی دیدند دوست‌شان که سبز پوشیده بود تیر خورد و مجروح شد و مادرش هم همین‌طور و فوت شد، تصمیم‌شان را برای ماندن و آباد کردن مملکت‌شان تغییر دادند. بعضی‌ها اموال‌شان دزدیده شد و امیدوارانه به دادسرا و دادگاه شتافتند و چنان با آن‌ها رفتار شد که انگار دزد و قاتل‌اند؛ به جرم اینکه شاکی‌اند. و افسر مربوطه با آرامشی که احتمالاً حاصل مراتب عرفانی‌اش بود، به ایشان گفت: “این‌قدر می‌کشونمت، بری بیای، که دفعه بعد که ضبط ماشینتو زدند، پا نشی بیای دادسرا”.

اصولاً آدم‌های شریف apply نمی‌کنند. بعضی‌ها چون می‌خواهند پول‌دار شوند ایران می‌مانند. بعضی‌ها وقتی دیدند دوست‌شان بعد از دیدن فیلم American Pie و دختران بلوند سواحل میامی تصمیم گرفته apply کند، تصمیم گرفتند همین ایران بمانند. بعضی‌ها دوست ندارند بروند آمریکا و ۵-۶ سال از ترس این‌که ویزای مجدد نگیرند از خاک آنجا خارج نشوند و خانواده‌شان را نبینند. بعضی‌ها وقتی دانش‌گاه خوب پذیرش نمی‌گیرند، به این فکر می‌کنند که رفتن از ایران، به چه قیمتی؟ بعضی‌ها دوست ندارند، چشم‌بسته و بدون فکر کاری را بکنند که همه می‌کنند. بعضی‌ها وقتی می‌بینند فرهنگ رانندگی وترافیک وجود ندارد، بی‌خیال نمی‌شوند و سعی می‌کنند آن را ایجاد کند. بعضی‌ها خود را مدیون این خاک می‌دانند و می‌مانند تا بدهی خود را ادا کنند. بعضی‌ها اگر در این انتخابات پیروز نشدند، می‌مانند تا از گفتمان خود دفاع کنند. اصولاً اگر من می دانستم که بعضی ها برای چه می‌مانند که خودم apply نمی کردم! یا لااقل می‌توانستم این پاراگراف را به اندازه‌ی پاراگراف بالایی بنویسم!

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند. آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند. آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند. آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند. همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند. همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند. آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا وطن را جایی برای ماندن کنند.

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۵
R_A Zeytun

لا تکونی انت و الحکومة ضدی !! 

الحکومة لا تعرف الحب

تو و دولت علیه من نباشید !!

دولت عشق را نمی شناسد

پ.ن:

فکر کن سال‌ها بعد در مزرعه‌، گیاه پنبه شده‌ام

تنم الیافی‌ست طبیعی در کارخانه‌ی تولید لباس

پیراهنی شوم

بعد از پشت ویترین نگاهم کنی

در اتاق پرو تو را در آغوش بگیرم

برای تنت کوچک باشم...

احسان امیری

پ.ن:

چشمانت آتش بـه اختیار شده است خـود ســرانه می سوزاند...

سعید شیبانی 

۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۷
R_A Zeytun

اون دنیا من از افرادی که «آیت‌الله حائری شیرازی» و نظرات اقتصادیِ ایشون رو میدونستند (به خصوص پول‌طلا) و بهم نگفتند رو نمی‌بخشم.

چقدر حیف که همیشه خیلی زود، دیر میشه، مثل آیت‌الله حائری شیرازی، مثل حاج قاسم، مثل...

از نظرِ من با این اتفاقاتی که تو آمریکا افتاده بهترین وقت برای تغییر سیاست‌های پولی و مالیِ کشور هست تا بتونیم بزرگترین جهش اقتصادیِ دنیا و حتی اولین و قوی‌ترین اقتصادیِ دنیا بشیم اونم به سرعت و تو یک زمانِ کم، به طوری که این اولین بودن توی یک بازه‌ی زمانیِ طولانی مدت بدونِ افت، همچنان پا برجا باشه.

با یه سری راهکار هم می‌تونیم بالاخره از «موقعیتِ حساسِ کنونی» هم خارج بشیم و اصلا یه وضعی گلستون!

پ.ن:

تطهیر هرزه های اساطیری

با تکیه بر دلار جهانگیری

از گشنگی ست یا که شکم سیری

ما بی بصیرتیم، به تعبیری:

یک مشت احمقیم که می دانیم

از انتخاب خویش پشیمانیم


تاکید می کنیم که ما هستیم

معلوم نیست اینکه کجا هستیم

فارغ از این نظر که چرا هستیم

ما راویان راز بقا هستیم

ما حامیان روح رضاشاهیم

ما راز حاکمیت روباهیم


ما محسنیه (هیئت اخاذی)

ما لخت، لطمه (هیئت خون بازی)

ما پول مفت (هیئت ناراضی)

پامنبری هیئت شیرازی

تعداد قمه های معین داشت

اسلام تابعیت لندن داشت


عدلی که روی یک کفه می خوانیم

عدلی که بی مولفه می خوانیم

ما مدتی ست که خفه می خوانیم

با اینکه شعر و فلسفه می خوانیم

ما انقلابیون جلو بازیم

ما نسل مانتوهای براندازیم


ما نوچه های کاربلد بودیم

ما رای های توی سبد بودیم

ما چرت و پرت اصل نود بودیم

ما که مدافعان اسد بودیم

از شیخ انقلابی تان چه خبر

یا شیخ، از گلابی تان چه خبر؟...

مرتضی عابدپور لنگرودی

۱۶ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۵
R_A Zeytun
 
 
این فیلم ساختگی است!
 
 
 
پ.ن:
نوشته بودم که قرار هست برم پیش استادم و احتمالا باید بابت عملکردِ جمهوری اسلامی جواب پس بدم، بحث به عملکردِ جمهوریِ اسلامی نکشید ولی خب بابتِ اینکه چرا قصد دارم برم به پراگ و اینکه این موضوعی که کار میکردم چقدر برام مهم هست و برای اون دانشگاهِ مقصدم و حتی برای مملکت، مجبور شدم حرف بزنم، نسبت به قبول اهمیتش برای من و مملکت، مقاومتی نشون نداد و قبول کرد اما گفت اینا به من ربطی نداره، حرف هایِ خودش رو زد و آخرش هم گفت که نمیشه همین موضوعی که این چند ماه کار کردی رو ارائه بدی، یه سری پیشنهادها در رابطه با موضوعاتی که خودش کار می‌کرد یا دوستش(همون استادی که بهم گفت ازت میخوام ماشینِ مقاله نویسی بسازم) کار می‌کردند بهم داد که یا گفتم بلد نیستم یا گفتم دوست ندارم و در نهایت یه موضوعی پیشنهاد دادم که نه مرتبط با این کارم بود(البته خیال میکنه ربطی نداره، خیلی هم ربط داره و بعدا تو دفاعِ تزم جلوی داورها و مهمان‌ها میخوام بگم که چه ربطی بهش داشت که این معاون آموزشی نذاشت روی اون کار کنم و چه فرصتی از مملکت گرفته شد!) و نه حرف‌های اون، که تاییدش کرد و من هم با یک نرمش قهرمانانه(!)، قرار هست روی اون موضوعِ دیگه کار کنم.
یکی از تفاوت های اصلی در رابطه با تفاوتِ نگرشِ من به دانشگاه شهیدبهشتی با پلی‌تکنیک، تو این مورد هست که من تو پلی‌تکنیک مشکلِ خودم رو مشکلِ دانشگاه و اساتیدِ اونجا می‌دیدم و اگه موردی بود سعی می‌کردم یا از اساتید مشورت بگیرم یا در کل با پشتوانه‌ی پلی‌تکنیکی بودنم اونو حل می‌کردم، ولی تو اینجا داستان اینه که مشکلِ من، مشکلِ دانشگاه شهیدبهشتی یا پژوهشکده نیست، و من همچنان برای حلِ مشکلاتم مجبورم به پلی‌تکنیک مراجعه می‌کنم مثل همین قضیه‌ی تز ارشدم که همچنان با یکی از اساتید پلی تکنیک می‌خوام جلو ببرم.
۱۲ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
R_A Zeytun

دیشب فیلمِ In time 2011 رو دیدم و حس می‌کنم اگه زندگی‌مون بندِ دقیقه‌ها بود و یک ساعتی روی دستمون بود تا همیشه این گذر زمان رو می‌دیدیم و بابتِ گرفتِ تایمِ کم مجبور بودیم تلاش زیادی کنیم و هزینه‌هامون به جای پول، زمان بود، خیلی از کارها رو انجام نمیدادیم و به دنبالِ خیلی از کارهای دیگه می‌رفتیم، من اگه نویسنده‌ی این فیلم بودم، به شدت روی مباحثِ فلسفی‌ش مانور میدادم و به نظرم نویسنده این موضوع رو حیف و میل کرده.

کلیتِ فیلم اینه که تو یه دورانی افراد فقط تا سنِ 25سالگی عمر میکنند و از اون به بعد باید برای هر زمانی که زنده هستند، یا کار کنند یا به نحوی این هزینه‌ی زنده موندن رو بدند، از اون طرف هم همه‌ی هزینه‌ها بر اساسِ زمان هست مثلا شما برای گرفتنِ یک فنجون قهوه باید 4دقیقه از زمانِ عمرتون رو بدید یا مثلا برای خریدِ ماشین باید چندماه از عمرِ باقی مونده‌تون رو صرف کنید و اینکه می‌تونید از بقیه زمان بگیرید و به بقیه زمان بدید و اگه زمان‌تون تموم شد، هز حالتی که هستید، می‌میرید و...

چنتا از دیالوگ‌هایی که از IMDB دیدم و جالب بود:

Philippe Weis: You'd steal from your own father.

Sylvia Weis: Is it stealing if it's already stolen?

///

Sylvia Weis: Do I really want to spend my life trying not to die by mistake?

///

Sylvia Weis: Give me your time! I need time!

Will Salas: Now you feel like sharing, huh?

۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۰
R_A Zeytun

خب دیگه، من شما رو تنها میذارم که به کارهای بدتون فکر کنید که واقعا چرا عاشق نمی‌شوید؟؟؟!

شاعر می فرماد که:

ای تولبت لُعبَتِ سفره ی افطارِ من

بوسه فراوان بده، باز کنم روزه را

یا داریم که میگند:

افطار با برنج کار گرسنه هاست

عاشق به بوسه روزه‌ی خود باز می کند

پ.ن:

از اونجایی که تصمیم گرفتم تا سالِ بعد شبِ قدر حداقل دو تا استارت آپ (یا خودم یا با کمک کردن به بقیه برای اجرای کارشون)، RUN کنم، طرح کلی یا ایده‌ای برای راه اندازی کسب و کار خودتون یا اونی که موردِ تاییدِ خودتون هست، اگه دارید و برای نوشتن بومِ کسب و کار یا طرح استراتژیک کمک میخواید/میخواد به صورت کلی برام بفرستید تا کمک‌تون/شون کنم.

البته یه شرط داره اینکه در صورتی که این کسب و کار تون/شون به رونق رسید، باید یه تعداد دلخواه غذا برای روز عید غدیر نذر کنه و به بقیه بدید/بده

پ.ن:

منظور شهید بهشتی تو این سخنرانی یه چیز دیگه بود که میتونید با این لینک، اصل فیلم رو ببینید.

۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
R_A Zeytun