سعدی :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است


دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را


ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


سعدی

پ.ن 0:

عطر تو

عطر سیب ممنوعه ‌ایست 

که حوا چید

چیدمت  و از پا افتادم

سقوط،

 تنبیه قشنگیست

اگر گناهم تو باشی

مهسا اکبری


پ.ن 1:

«سوف تقبیل

أنت تضع رکنًا آمنًا

کم کنت أتوق أن أکون الفتات فی طریقک.»

 

بر می‌داشتی

می‌‌بوسیدی

می‌گذاشتی گوشه ای امن؛

چقدر دوست داشتم خُرده نان‌های سرِ راهت باشم. 


داود سوران


پ.ن2:

دیروز داشتم یه مدل ساختاری برای پروژه درست میکردم و اصرار و یه جوری لجبازی داشتم که حتما این مدل رو رسم کنم و توضیح بدم و (از اونجایی که احتمالا این بخش از پروژه رو خودم باید جمع کنم) پیاده‌سازی‌ش هم کنم؛ خیلی دوستانه به من گفتند که رضا یه لحظه صبر کن، این مدل‌های ماتریسی که تو میکشی، احتمالا فقط خودت به خاطر اون عقبه‌ی جبرخطی، می‌فهمی؛ این مدل‌های ماتریس و کِراس رو واقعا اونا که اصلا متوجه نمیشدند و برای ما هم سخت هست که ابعادش رو درک کنیم؛ حداکثر یه مدل افراز بندی شاید خوب باشه و اونم شاید.

از بعد از این مکالمه تا برسم خونه داشتم فکر میکردم که آیا این مدل‌های مارتیسی که تا الان از روی اون حرف میزدم، انقدر غیر قابل فهم بودند که آدم‌ها به خاطر اینکه متوجه نمیشدند، پذیرفتند یا واقعا اونقدری که منِ طراحِ سیستم، ذوق داشتم از رسیدن به اون ماتریس، اون ها هم از اون ماتریس لذت بردند.


پ.ن 3:

یه سوال عمیق تر هم اینکه چند هفته پیش تو یه مهمونی من در مورد فیزیک ناممکن‌ها، تحلیل ساختاری در مدیریت کلان و خیلی چیزهای مهندسی صنایع طور صحبت کردم که واقعا تو اون موقع، رضایِ بدونِ روتوش و دقیقا همون چیزی که بودم و هستم، رفتار کردم؛ نمیدونم از روی داشتنِ حرمتِ مهمون و این صحبت‌ها با پشت دست نزده شد تو دهنم یا واقعا زیاد، فاجعه نبودم

۱۴ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۵۱
R_A Zeytun
۰۵ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۷
R_A Zeytun


بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم...

پ.ن:

پریشب اگر آسمون رو دیده بودید، ماه کامل بود و در نزدیک‌ترین حالتِ خودش به زمین قرار داشت؛ دو تا تصویرِ بالا رو با گوشی پریشب گرفتم.


پ.ن:

گشتم که شعرهای مربوط به ماه یا مهتاب رو همراه با این تصاویر پیدا تو وبلاگ بذارم(به جز شعرهایی که تو پست افسانه‌ی ماه و پلنگ قرار دادم)، اینا رو پیدا کردم:


پ.ن:

نه لیلی می‌شوی باور کنی حد جنونم را

نه شیرین می‌شوی بر هم بریزی قند خونم را


تو ماه‌ای و تصور می‌کنی این برکه خوشحال است

چو از ان فاصله قطعا نمیبینی درونم را


#سید_سعید_صاحب_علم


پ.ن:

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را

سعدی


پ.ن:

از شرابِ ماه در جامِ شبم مستی بریز

جرعه در جرعه ستاره تا سحر میخاهمت

#شهراد_میدری 


پ.ن:

چارده شب به هوای تو هوایی شده ام

ماه زیبا شود آن لحظه که کامل باشد...

#محمد_صادق_رحمانی


پ.ن:

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی

کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

#حافظ


پ.ن:

چون برکه‌ی یخ بسته پر از حسرتم ای ماه

دل بی تو چه شب های درازی که شکسته است

#فاضل_نظری


پ.ن:

چو عکس ماه که افتد درون چشمه‌ی روشن

به چشم من همه نزدیکی و ز من همه دوری

#قاآنی


پ.ن:

برکه‌ای گفت به خود، ماه به من خیره شده‌ست

ماه خندید که من، چشم به خود دوخته‌ام 

#فاضل_نظری


پ.ن:

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی ...

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!

#کاظم_بهمنی


پ.ن:

گفتم شب مهتاب بیا ...

نازکنان گفت :

آنجا که منم

حاجت مهتاب نباشد !!!

#مهدی_سهیلی


پ.ن:

شب مهتاب همان به که ز اندوه بمیری

تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری

#سیمین_بهبهانی


هعیییی :(


پ.ن:

بی تو مهتاب کجا؟ کوچه کجا؟ شعر کجا؟

بی تو از باقی این عمر گذشتم


#محمدابراهیم_گرجی


پ.ن:

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست

#فاضل_نظری

۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۸:۱۱
R_A Zeytun

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار...
سعدی

از حدودِ 40 روزِ پیش تا الان، 4 تا کتاب (نیم دانگ پیونگ یانگ|رضا امیرخانی، کان لم یکن|امیرعلی نبویان، بیت بازی|سعید بیابانکی، بامداد خمار| فتانه حاج‌ سید جوادی) خوندم یا شنیدم و باید بگم که همه‌شون در نوعِ خودش جالب بودند اما به عنوانِ یک توصیه برایِ دختر/پسرهایی که عاشق می‌شند (به خصوص دخترها) شنیدنِ بامداد خمار| فتانه حاج‌ سید جوادی رو واجب می‌دونم!
از کلیاتِ داستان بخوام بگم، داستان اینجوری شروع میشه که یه دختره عاشق میشه و میگه فلان پسر رو میخوام، مامانش میگه اینا وصله‌ی ما نیستند ولی اگه عمه‌ت اجازه بده، اشکال نداره، این دختر میره پیشِ عمه و داستانِ اصلی از اینجا شروع میشه؛ داستان در موردِ یه دختره از یک خانواده مرفه و اصیل  هست که عاشقِ یه شاگرد نجار از یک خانواده‌ی با اصل و نصبِ نچندان درست میشه و با وجودِ مخالفت‌های پدر و مادرش و داشتنِ خواستگارهای خوب و با کمالات، با این شاگرد نجار ازدواج میکنه و اتفاقاتی که در این بین برای دختر می‌افته و در نهایت به این نتیجه می‌رسه که اینی که اسمش ر و گذاشته بود عشق، عشق نبود بلکه هوس بود، ادامه پیدا میکنه و... .
با شنیدنِ این کتاب می‌تونید درک کنید که
اولا زندگی، اون دورانِ شیرینِ اولش که با آقا/خانم‌تون خوش هستید و چرت و پرت میگید و مسئولیت‌های زیادی ندارید، نیست و یه سری سختی‌های مخصوص به خودش رو داره

ثانیا الان رو در نظر نگیرید که تو خونه‌ی مامان و بابا قربون و صدقه‌تون می‌رند و فامیل برخوردشون باهاتون به حسابِ بچه‌ای که بزرگتر داره هست، توی زندگیِ بعد از ازدواج احتمالا قرار نیست به اون شدتی که تو خونه‌ی مامان و بابا بهتون می‌رسند یا نازتون رو می‌کشند، برخورد بشه و خودِ زندگی یه سری مشکلات رو براتون رقم می‌زنه حتی اگه عاشقِ یه آدمِ درست هم شده باشید، این مشکلات هست اگه اون آدم درست نباشه که چه بدتر

ثالثا اصل و نسب و خونواده‌دار بودن تو ازدواج بشدت مهم هست و اگه این مورد رو در نظر نگیرید، قرار نیست بتونید در آینده اون فرد رو به یک فردِ مناسب تبدیل کنید بلکه ممکن هست اخلاق و رفتارِ خودتون در حدِّ اون فردِ بی‌پشت و اصل و نصب تنزّل پیدا کنه

رابعا جایی که طرف بزرگ شده و تناسبِ خونواده‌ها بشدت امرِ مهمی توی ازدواج هست و توی انتخاب چه بسا بیشتر از اون شور و عشق و علاقه اهمیت داره

صدای خانم درخشش که این کتاب رو به صورت صوتی درآوردند و موسیقی‌هایی که استفاده شده، به نظرم به اندازه‌ی خودِ کتاب، ارزشمند بود.
در کل بگم که این کتاب بشدت یک کتابِ عبرت آموز و رمانِ جالب بود و از شنیدن‌ش پشیمون نشدم و به عنوانِ جمع‌بندی بگم که در نهایت همون پندِ مصرعِ دومِ شعر سعدی «شب شراب نیرزد به بامداد خمار» رو با بیانِ ادبی به شما منتقل می‌کنه و حتی اگه بگم اون حسِ عبرت آموزی و تجربه‌ای که یک مادربزرگ/مادر باید به نوه/بچه‌ش در خصوصِ اینکه عشق ممکنه تو رو کور کنه و خیلی از واقعیت‌ها رو نبینی رو منتقل می‌کنه، در حقِ این کتاب، بزرگنمایی نکردم!
 
پ.ن:
نیم دانگ پیونگ یانگ | رضا امیرخانی رو اونایی که با قلمِ رضا امیرخانی آشنا هستند، به نظرم بد نیست این کتاب رو هم بشنوند، در موردِ سفرنامه‌ش به کره‌ی شمالی و توصیفات‌ش هست.
کان لم یکن | امیرعلی نبویان جالب بود و اگه به داستان‌های سیاسی-طنز علاقه دارید، این کتاب رو هم میتونید ازش لذت ببرید (البته به اندازه‌ی دموکراسی یا دموقراضه | سید مهدی شجاعی ازش لذت نبردم!)
بیت بازی | سعید بیابانکی یه سری تک‌بیتی‌های طنز هست که در نوعِ خودش جالب هست ولی اگر اشتراکِ طاقچه بی‌نهایت رو ندارید، ارزشِ خریدن، نداره!
پ.ن:
نوشته بود:
چجوری توی سه ماه با طرف و خانواده‌ش آشنا میشین و ازدواجم میکنین؟
بابا لامصب تو خودت نه ماه طول کشید تا با خانواده‌ی خودت آشنا بشی :/
پ.ن:
همه‌ی حرف‌های بالا رو گفتم ولی دو تا بیت از سعدی و یک بیت از حافظ به نظرم بد نباشه:

عجب از عقلِ کسانی که مـرا پند دهند
برو ای خواجه که عاشق نبود پند پذیر!
 سعدی

عاشقِ دیوانهٔ سرمست را
پندِ خردمـند نیاید به کار
 سعدی

ناصح به طعن گفت: که رو، ترک عشق کن!
محتاج جنگ نیست برادر، نمی‌کنم!
 حافظ
پ.ن:
بعضی وقت‌ها که به این موضوع فکر میکنم که من با دوست‌هایی که چند ده سال هست می‌شناسمشون بیشتر از دو ساعت تو یک ماه نمی‌تونم حرف بزنم اونم شاید اگر مسائل و مشکلاتِ شخصی نباشه و مسائلِ سیاسی رو درموردش حرف نزنیم، شاید به ده دقیقه هم نرسه و آدم‌های دور و برم رو تا یه حد و ساعتی بیشتر نمیتونم به خودم نزدیک کنم و تحمل کنم چجوری میشه که با یه نفر 7 روزِ هفته و تو هر روز ساعت‌ها و برای ماه‌ها و سال‌ها باید در کنارِ هم باشیم و حرف بزنیم و اگر مشکل یا مسئله‌ی شخصی هم وجود داشته باشه، خودِ اون مشکل الان تو خونه و رو به روت نشسته!
اصلا موضوع برای این همه حرف زدن، پیدا میشه؟؟! من که فکر نمیکنم!
۱۵ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۲۳
R_A Zeytun


یه جا می‌خوندم که نوشته بود، آرزوی مرگ کردن، چیز خوبی نیست و حتی اینکه دعا کنید زودتر شهید بشید و از این جور صحبتا با اینکه نفسِ موضوع و شهید شدن مسئله‌ی دینیِ خوبی هست ولی خب در کل چیزِ خوبی نیست، اونجا که امکانِ نقد نوشتن نداشت ولی اینجا، دعوتتون می‌کنم به بخش‌هایی از دعای مکارم الاخلاق از امام سجاد ع:

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ مَتِّعْنِی بِهُدًی صَالِحٍ لَا أسْتَبْدِلُ بِهِ، وَ طَرِیقَه حَقٍّ لَا أزِیغُ عَنْهَا، وَ نِیه رُشْدٍ لَا أشُک فِیهَا، وَ عَمِّرْنِی مَا کانَ عُمْرِی بِذْلَه فِی طَاعَتِک، فَإِذَا کانَ عُمْرِی مَرْتَعاً لِلشَّیطَانِ فَاقْبِضْنِی إِلَیک قَبْلَ أنْ یسْبِقَ مَقْتُک إِلَی، أوْ یسْتَحْکمَ غَضَبُک عَلَی

بارخدایا.... مرا تا وقتی زنده بدار که عمرم در طاعت تو به کار رود و چون بخواهد عمرم چراگاه شیطان شود، جانم را بستان قبل از آن که دشمنیت به من رو کند، یا خشمت بر من مستحکم شود.


در کل به قول سعدیِ جان باید بگم که:

چشمی که جمالِ تو ندیده‌ست، چه دیده‌ست...؟

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

اللهم عجل لولیک الفرج

پ.ن:

نوشته بود، اگر زمین جایِ ماندن بود، هیچگاه پرواز کشف نمی‌شد!


۱۳ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۲
R_A Zeytun