حس کردن بدترین سناریوی ممکن (مدل مامان گونه)...کتاب قانون پنج ثانیه :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار


از طولانی بودن متن نترسید، خیلی روان هست!

//////

...احساس دوست داشتن معمولا سبب نگرانی میشود

چیز دیگری که باعث تعجبم شده این است که نگرانی چقدر ظریف است و با چه سرعتی میتواند 

کنترل شما را در دست بگیرد. تعجب کرده ام که چرا درست وقتی احساس خوشحالی و دوست داشتن میکنم، نگران میشوم.

امسال بهار وقتی داشتم به دختر هفده ساله ام نگاه میکردم، این اتفاق افتاد. خیلی عجیب بود، یکدفعه قلبم پُر شد از احساس عشق و دوست داشتن. و ناگهان بدون اخطار، نگرانی به ذهنم هجوم آورد و لحظه را از چنگ ربود. تمام وجودم مملو از ترس شده بود.

در مرکز خرید بودیم. سویر داشت برای جشن مدرسه لباس امتحان میکرد. بعد از ظهر بود. سومین فروشگاهی بود که به آن میرفتیم و تا همین حالا بیش از 40 دست لباس را امتحان کرده بود و هیچ یک را انتخاب نکرده بود. هر چقدر میگفتیم این لباس به تو میآید، فقط وضعیت بدتر میشد.

من همراه او در اتاق پروف بودم و لباسهای انتخاب نشده را جمع میکردم. داشتم وحشت میکردم از اینکه دیگر نمیتوانیم لباسی پیدا کنیم که او دوست داشته باشد. لباس دیگری به او دادم تا بپوشد و گفتم: «این سه تا را هم امتحان کن تا برویم.» از اتاق پروف بیرون آمدم تا لباس را بپوشد و به کریس زنگ بزنم. یکدفعه سویر من را صدا کرد: «مامان. لطفاً بیا اینجا»

سعی کردم از لحن صدایش بفهمم چه خبر است، اما متوجه نشدم که دارد گریه میکند، ناراحت است، زیپش گیر کرده است و یا اتفاق دیگری افتاده است!

 در را باز کردم. لباسی پوشیده بود و وقتی در آینه او را دیدم، در یک کلام، فوق العاده بود. لباسش هلویی رنگ بود و دامنش تکه های صورتی داشت. تمام آن چیزی بود که میخواست. در تصویر آینه محو شده بودم.

«نظرت چیه مامان؟»

اشک از چشمانم جاری شد. وقتی او بچه بود، یک بار دیگر این موج احساس را تجربه کرده بودم؛ 

وقتی ناگهان عشق یکی از نزدیکانتان درونتان را مملو از احساس میکند. وقتی بچه بود، نیمه شب بیدار میشدم تا به او سر بزنم؛ به اتاقش میرفتم و نگاهش میکردم که به پشت خوابیده و دستهایش را بالای سرش روی بالشت گذاشته است. این صحنه موجی از احساسات را در من ایجاد میکرد و سرگشته میشدم که چیزی را اینقدر دوست دارم. احساس میکردم قلبم میخواهد از جا کنده شود. 

آن لحظه وقتی در جلوی اتاق پروف ایستاده بودم، چنین احساسی داشتم. احساس عشق میکردم. 

و سپس ناگهان سیلی از نگرانی آمد تا لحظه را از من برباید. بدون هشدار و اخطار، داشتم به این فکر میکردم که دخترم به دانشگاه برود، ازدواج کند، برای خودش مادر شود، دور از من زندگی کند، زمان بگذرد، پیر شوم و عمرم به پایان برسد. زندگی ام در یک چشم به هم زدن از جلوی چشمم گذشت. زمان داشت مسابقه میداد و برای یک لحظه احساس کردم که دارم او را از دست میدهم. اندوه و تأسف من را فرا گرفت و چشمانم پُر از اشک شد.

سویر دید که من احساساتی شده ام و فکر کرد به خاطر لباسش است. 

«مامان، گریه نکن. وگرنه من هم گریه میکنم.»

 اما من داشتم گریه میکردم، چون از بزرگ شدن او میترسیدم. گریه میکردم، چون زمان خیلی سریع میگذشت و دوست داشتم زندگی آهسته تر باشد. نگرانی تمام لذت آن لحظه را از من گرفت. من را از سویر دور کرد و در فضای تاریکی درون سرم قرار داد. به جای اینکه آنجا باشم و زیبایی دخترم را تحسین کنم، داشتم احساس ترس میکردم.

نگرانی و ترس اینگونه ذهن شما را میربایند و شما را از سحر و شگفتی زندگی محروم میکنند. برنی براون در هنگام تحقیق برای کتاب پُرفروش خود، شجاعت در برهوت، به همین نکته برخورد.

او دریافت که حس کردن بدترین سناریوی ممکن در لحظه‌های شادی (مثال اینکه نمیتوانید وقتی فرزندتان را بغل کرده‌اید، نگران این نباشید که روزی او را از دست خواهید داد) یک پدیده‌ی فوق‌العاده رایج است. و چرا ما نمی‌توانیم فقط لذت ببریم؟ دکتر براون میگوید: «چون تلاش میکنیم بر آسیب‌پذیری به طور کامل غلبه کنیم.»

وقتی ذهنتان شما را به جای غمگین، تاریک، پُر تردید یا منفی می‌برد، لازم نیست همراهش بروید.

هاین متنی برای من نوشته است که خیلی آن را دوست دارم: «از وقتی که اولین برنامه‌ی شما را در Ted دیدم، پی برده‌ام که صدای درونم چقدر دشمن بدی است، نه فقط برای اعتماد به نفسم، بلکه همچنین برای توانایی پیشرفت و خودشکوفایی‌ام. تصمیم و انتخابی زیر سایه‌ی تردید و نگرانی قرار می‌گیرد؛ نگرانی از اینکه دیگران چه فکر خواهند کرد. 99.999 درصد اوقات، فقط یک واقعیت ساختگی است که در ذهنم ایجادش کرده‌ام. بزرگترین چالش من دست برداشتن از این نگرانی بوده و خواهد بود. اینکه دیگران چه فکر میکنند هیچ تفاوتی در من ایجاد نمی‌کند. ممنون به خاطر این همه انگیزه»

وقتی شما نیز مانند من و هاین متوجه شدید صدای درونتان به «دشمن» شما تبدیل می‌شود، مهم این است که «از نگرانی دست بردارید» و پی ببرید که ظرف پنج ثانیه می‌توانید کنترل را دوباره در دست بگیرید.

زیر لب شمارش را آغاز کردم 1,2,3,4,5 و در حین شمارش احساس کردم که ترس در بدنم از بین میرود. شمارش من را از سرم بیرون آورد و در لحظه‌ی حاضر قرار داد. دنده را از نگرانی به تمرکز تغییر داد!

نمی‌خواستم اجازه دهم نگرانی، این تجربه و احساس را از من بگیرد. نمی‌خواستم اجازه دهم عادت نگرانی، من را از لحظه‌ی حال منحرف کند و برایم تصاویر ذهنی ایجاد کند.

سپس از خودم دو سؤال ساده پرسیدم: «در این لحظه شکرگزار چه چیزی هستم؟ چه چیزی را میخواهم به یاد داشته باشم؟» وقتی این سؤال ساده را از خود می‌پرسید، در سطح زیستی بر مغزتان تأثیر می‌گذارید. برای پاسخ دادن باید حساب و کتاب زندگی، روابط و کارتان را در دست گرفته و در آن لحظه در جستجوی جواب باشید این کار شما را مجبور می‌کند که روی ابعاد مثبت زندگی تمرکز کنید. به محض اینکه به این فکر کردید که برای چه چیزی شکرگزار هستید، به جای نگرانی احساس شکرگزاری خواهید کرد.

پاسخ این سؤال برایم واضح بود. به خاطر داشتن این دختر فوق‌العاده شکرگزار بودم. و بعد از سه ساعت تلاش، شکرگزار این بودم که بالاخره لباس مناسب را پیدا کردیم.

.....

بخشی از کتاب قانون پنج ثانیه

نوشته مل رابینز

پ.ن:

من کتاب صوتی ش رو گوش دادم

و بعدا متنش رو هم پیدا کردم

که البته کتاب صوتی ش جذاب تر بود

به نظرم کتاب خوبی هست برای تقویت اراده و انجام دادن تصمیم هایی که همیشه به دلایل مختلف عقب میندازیم مثل همه‌ی حرف‌هایی که نگفته باقی میذاریم، مثل راه انداختن کسب و کارهایی که هیچ وقت جرئت شروع کردنش رو نداشتیم، مثل انصراف از تحصیل یا رفتن به رشته ای که دوستش داریم و...

اگه روی تصویر اولِ پست، کلیک کنید، وارد صفحه‌ی فیدیبو میشه تا بتونید کتاب صوتی رو بخرید، البته فایل متنی‌ش هم میتونید پیدا کنید که اون باشه بر عهده‌ی خودتون (❁´◡`❁)

اینم بگم که کل حرف اصلی کتاب رو تو 4صفحه میشه خلاصه کرد، و بیشتر بخش های کتاب مربوط به مثال آوردن در مورد استفاده از این قانون یا بیان نکات روانشناسی و علمی استفاده از این قانون هست. مثل همین متنی که بالا خوندید


بخش های دیگه‌ی کتاب که من خلاصه‌ش کردم و نکته برداری های خودم هست:

+

مشکل از رژیم های غذایی نیست که ما رو لاغر نمیکنه مشکل عدم پایبندی به اون‌ها هست

برید تو گوگل و سرچ کنید و 20تا رژیم غذایی اول رو پرینت بگیرید و بذارید رو دارت بعد با پرتاب کردن دارت، یکیش رو شانسی انتخاب کنید!

و بهش پایبند باشید، مهم نیست کدوم فقط پایبند باشید

+

وقتی دکمه‌ی snooze ساعت رو میزنید مغز وارد چرخه‌ی جدید خواب میشه و شما دیگه قرار نیست روز خوبی داشته باشید!

مغز حدودا ۲ساعت قبل از بیداری آماده میشه که بیدار بشه ولی با این کار شما اون دستگاه رو تو مغز مختل می‌کنید

۹۰تا ۱۲۰ دقیقه چرخه‌ی خواب جدید هست که با ۱۵دقیقه snooze این چرخه مختل میشه

+

تنها تفاوت ترس و اضطراب و هیجان روی فهم‌ش هست وگرنه اثراتش یکی هست

اگه فکر کردید ترسیدید اسمش رو بذارید هیجان دارم!

من مضطرب نیستم فقط هیجان زده‌ام

اگه ارزیابی دوباره‌ی اضطراب رو انجام بدید، میبینید که خیلی از اضطراب هاتون اصلا اونقدری که میترسید مهم نبودند

اگه قبل از سخنرانی به جای اینکه بگید میترسم، بگید هیجان زده هستم، بدن شما دقیقا همون کارهایی رو انجام میده که در مواجه شدن با ترس انجام میده، ولی مغزتون از وقتی که بهش تلقین میکنید هیجان زده هستید دیگه برای مواجه شدن با اون کار مشکلی نداره، مغز کلا در شرایط ترس هست که دچار اختلال میشه

+

هیچ چیزی برای نگفتن، باقی نذارید

۹۸/۱۲/۲۵

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.