ستاره های فلک را شمردن آسان است... :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

ستاره های فلک را شمردن آسان است...

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۰۵ ق.ظ



ستاره های فلک را شمردن آسان است

حساب داغ دل ما، که می تواند کرد؟



پ.ن 1 :

پیرو پست قبل بگم که دیروز صبح یکی از دایی‌ها زنگ زد به مامان که این چه وضعشه رضا هر روز یه غذا برای بابا (بابابزرگ) درست میکنه، آخه چرا باید بابا هر روز این همه تنوع میده، شامی درست کردنِ رضا، دیگه چی بود و... فردا روزی اگر رضا نبود، کی قرار هست بره خونشون و تنوع غذایی ایجاد کنه؛ داره بابا رو بد عادت میکنه. این تماس که تموم شد، ظاهرا اون یکی دایی زنگ زد که چرا رضا غذایی که زنِ من (همون زندایی که آش می پخت که مناسبِ بابابزرگ نبود و...) درست کرد رو داغ نکرد تا با بابا بخورند و خودش اون شب غذا پخت.

یه سری حرف‌ها هم ظاهرا در موردِ اینکه چرا من همش پیش بابابزرگ هستم و چرا بابابزرگ انقدر با من راحت هست و به بقیه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها زیاد توجه نداره و نمیره تو خونه‌ی اون‌ها توسط خاله گفته شده. همه‌ی این‌ها باعث شد که دیشب یکی از دایی‌ها و پسرش اومدند خونه بابابزرگ و من برگشتم خونه، صبح امروز مامان زنگ زد به بابابزرگ که کی پیشت هست، گفت همه رفتند و خودم تنها هستم، لباس پوشیدم و دوباره رفتم خونه‌ی بابابزرگ و گفتم صبحانه خوردید (حدود ساعت 8 و نیم بود) گفتند که صبح دایی شیر داغ کرد و خوردیم و رفت، بعدش خودم چایی دم کردم و یه کم نون از قبل بود که خوردم، رفتم نون گرفتم و صبحانه آماده کردم و خوردیم (من خونه صبحانه خوردم، یعنی کلا مامان نمیذاره بدون صبحانه خوردن از خونه خارج بشیم ولی خب اینجا هم یه کم نون و چایی خوردم) و گفتم بابابزرگ جدا صبحانه خورده بودید؟ که گفت نه همون چایی و شیر بود :/


حدود 10 دقیقه پیش مامان زنگ زد بهم که ظاهرا دایی دوباره زنگ زده که دیشب که من پیش بابا بودم، کلا داشت در مورد رضا حرف میزد که این بچه که تو کلِ فامیل ساکت هست و کاری به چیزی نداره، هر روز یه تماسی یا جلسه‌ای یا... داره با فلانی‌ها و یا شب‌ها تا 2 بیدار هست و داره به درس‌هاش میرسه و...؛ از مامان پیگیر شده بود که رضا با فلانی‌ها چیکار داره که مامان هم گفت درست هست که میگیم رضا دانشجو هست و داره درس میخونه و ساکت هست و... ولی خب بیکار نیست، گفتیم داره درس میخونه و کار نمیکنه که پیگیر نشید و الکی اذیت‌ش نکنید...


حالا این‌ها به کنار، به جز مامان هنوز هیچ کدوم از بچه‌ها نمیدونند که من و بابابزرگ دوتایی چندسال پیش رفته بودیم بانک‌های مختلف و بابابزرگ می‌‍خواست تا پیامکِ کسر از حساب و... به شماره موبایلِ من بیاد و به بقیه‌‍‍‌ی بچه‌ها هم نگم (از جهت مقایسه‌ی اعتمادشون به من نسبت به بچه‌های خودش). البته اون روز مسئولِ باجه اول آروم به من گفت که برات شر میشه و تجربه داریم که دایی‌ها و خاله‌ها بعدا برات دردسر درست میکنند و بعد به بابابزرگ گفت که سیستم اجازه نمیده که همه‌ی حساب‌ها به یک سیمکارت پیامک بیاد و باید خط‌ها مختلف باشه که بخیر گذشت.


پ.ن 2:

‏جام‌ها (🍷 نه، منظورم🏆 هست) رو فعلا آماده کنید که مقاله‌ی اولِ دکتری‌م رو پریشب تموم کردم تا استاد یه چک کنه و بعد ارسال کنم به کنفرانس بین‌المللی. جشن قهرمانی و تایید شدنِ آزمون جامع (در صورتِ تایید مقاله در ترم اول، آیین‌نامه‌ی داخلیِ دانشگاه، گفته که نیازی به دادنِ آزمون جامع نیست) و در نتیجه 3 ساله تموم کردنِ دکتری، بعد از پذیرش نهایی متعاقبا اعلام خواهد شد!

۰۰/۱۰/۲۲

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.