مراسم امروز _ ۲ :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

مراسم امروز _ ۲

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ


این نحوه‌ی غذا پخش کردن همین جوری هست که تو عروسی‌ها پخش می‌کردیم و احتمالا باید عروسی من با حضور عزیز اینجوری پذیرایی میشد...


از چیزی که می‌ترسیدم اتفاق افتاد و بابابزرگ گفت که شماره‌ی یک گوشی رو عوض کن و شماره‌ی فلانی رو بریز که گوشی از دستم لرزید و افتاد و بهونه‌ی زنگ خوردن گوشی‌م رو کردم و دادم به یه نفر دیگه


واقعا متاسفم برای بعضی‌ها که این حجم عدم درک رو یک‌جا دارند و با از دشت دادن مادربزرگ هم شوخی و سوژه خنده‌شون به راه هست از نوه‌ها انتظار این مسئله رو نداشتم. حقیقتا درکِ من از این غم با همه‌ی نوه‌ها و حتی بچه‌ها فرق داره


یه شبه مراسمِ مخفی داریم به اسم عروس و دوماد قایم کردن که بعد از مراسمات اولیه, عروس و دوماد رو میبرند خونه‌ی یکی از فامیل‌ها یه کم استراحت کنند و از حجم  مراجعه‌ای که به خونه‌شون میشه یه کم کاسته بشه و بعد میبرند خونه‌ی خودشون یا پدر و مادرشون و به مهمون‌ها برسند.

احتمالا اگر همه چیز درست می‌بود باید برای عروسی من با حضور عزیز این اتفاق می‌افتاد ولی داشتند بررسی می‌کردند برای ختم عزیز, کدوم خونه رو انتخاب کنند که بابابزرگ از حجم مراجعات در امان بمونه و خونه‌ی ما انتخاب شد


آخرش اون حرفی که نباید رو داییِ مامان بهم گفت که ان‌شاءالله عروسی تو بشه و بیاییم برقصیم که دایی و مامان بعد از این حرف زدند زیر گریه و من همچنان باید قوی می‌بودم و گریه نمی‌کردم


عزیز همیشه حرص می‌خورد که بچه‌ها و نوه‌ها دوست دارند تا نصفه شب بیدار بمونند ولی بابابزرگ خسته هست و می‌گفت زودتر بخوابم. الان بعد مراسم ختم که بچه‌ها و نوه‌ها تو خونه‌ی عزیز جمع شدیم, بچه‌ها می‌گند خسته شدیم و بابابزرگ با بغض میگه که تا ۱۲ شب بیدار هستیم....

۰۰/۰۸/۲۷
R_A Zeytun

زن قوی

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.