گویند در ماه رمضان
خدا حاضر است و ناظر
ماه های دیگر چه؟
غافل است و غایب؟
زهی مُشتی احمق!
شمس تبریزی
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
اوحدی مراغهای
پ.ن 1:
دیروز قرار شد که دایی، بابابزرگ رو ببره فیزیوتراپی و من برم و به جلساتی که کنسل کرده بودم، برسم. از صبح ساعت 8 زدم بیرون و تقریبا ساعت 9 شب برگشتم خونه.
جلسهی اول برای یه شرکت تو حوزهی چاپ و نشر بود که یه معاونت جدید به اسم واحد توسعه و ترویج ایجاد شده بود و کارشون هم از بهینه کردنِ فرآیندها (اعم از خط تولید، برنامه تولید، دریافت سفارش، کنترل موجودی تا بهبود فرآیندهای اداری و دفتری) شروع میشد تا مسائل بازاریابی و تراز مالی و... ادامه داشت. تجویزی که من برای سازمانشون داشتم این بود که وقتی بعد از 15 سال به این فکر میافتند تا بیاند و اینجور چیزهای معمول که اصول اولیهی یه شرکت هست رو درست کنند و اصلا بدونِ این چیزها کلا شرکتداری و مجموعه تولیدی، معنا نداره یا دیگه بیمار(شرکت)شون به حد مرگ افتاده و الان باید با دستگاه شوک و ماساژ قلبی، سریع به فکرِ بهبودِ قلبِ ماجرا افتاد و زنده بمونه و بعد نشست به صورت اصولی گوشش و چشمش رو معاینه کرد و مثلا عینک براش نوشت و نمره چشم تعیین کرد یا اینکه به مدیریت یه زمانِ محدودی از سازمانهای بالادستی (این مجموعه زیر نظر سازمان تبلیغات هست و یه سری از کتابهای مجموعههای زیر نظر سازمان تبلیغات مستقیما تو این چاپخونه سفارشگیری و تولید میشند) دادند تا این مجموعه رو درست کنه وگرنه عوض میشه و...؛ در هر دو حالت تجویزِ من، مدیریت بحران و دو کار ضربتی بود که به صورت کوتاه مدت و دفعتی انجام بشه ولی بتونه مجموعه رو سرپا و تازه نشون بده و بعد بشینیم چارت و فرآیندها و... رو به صورت اصولی در فاز 0 بشناسیم، فاز 1 تغییر و بهبودِ فرآیندها بدیم، فاز 2 IS و IT مجموعه رو درست کنیم و...؛ نظرم هم به طور کامل هم پیادهسازی کردم روی در و دیوارهای اونجا (اتاق شیشهای بود و از خونه ماژیک بردم و اونجا رو نقاشی کشیدم) و هم به این مدیری که از دوستان قدیمیِ هم بودیم (ایشون حدودا 60 سالش هست و این لفظ دوست رو برای میزان آشنایی و صمیمیت به کار بردم) گفتم که همین الان بره و دو سه تا گزارش از وضعیت فعلی شرکت و دو سه تا قرارداد برای خرید یه سری تجهیزات و سامانههای هماهنگی و ارتباط با مشتری از مدیرعامل، امضا بگیره.
اون دو تا کاری که به نظرم اومد باید سریع تغییر کنه اینها بود:
1. فرآیند دریافت سفارش و صدور پیش فاکتور و صدور فاکتورشون خیلی لَخت و زمانبر بود و مثلا برای صدور پیش فاکتور، اون مشتری باید حداقل 20 روز منتظر میموند که از واحد سفارشات تایید بشه، بره مالی و اون هم تایید کنه و بعد بره مشاور مدیرعامل که فقط سهشنبهها میاد هم تایید کنه تا پیش فاکتور و فاکتور برای مشتری ارسال بشه؛ من نظرم این بود که کلا پیش فاکتور نیازی به رفتن پیش مالی و مشاور نداره و واحد سفارش یه اکسلی جلوش باشه که صرفا برنامهریزی تولید و موجودی انبار بگه ظرفیت خالی تا چه حد داریم، کفایت میکنه که پیش فاکتور رو صادر کنه و کمتر از 10 دقیقه طول بکشه؛ برای صدور فاکتور هم باید مدل قیمتگذاری در بیاد (مدل قیمت گذاری و قیمت تمام شده تا الان نداشتند و بر اساس شهود، به مشتریانِ غیرسازمانی عدد میدادند یا تو مناقصهها شرکت میکردند!) و یه سری تعاریف مشخص و تغییر کنه.
2. نحوهی اصول حسابداری شون از حسابداریِ مالی که موقعِ تحویلِ خدمت، درآمد حاصل میشه (خانم حسابدارِ بیان (پشت ابرهای سیاه)، بیشتر میتونند این قاعدهی خوب ولی مسخرهی حسابداریِ معمول رو توضیح بدند!) به حسابداریِ صنعتی که زمانی که وصولِ مطالبات یا هزینهها انجام شد توی ساختار مالی ثبت میشه، تغییر کنه؛ این موضوع هم به خاطر نداشتنِ قیمت تمام شدهی مهندسیطوریشون هست که بهشون گفتم نیاز هست؛ چون الان قیمتی که میدند بر اساس تراز مالی سالانه هست و چون این مجموعه ارز دولتی میگیره، شما فرض کنید که با 4200 کاغذ وارد میکنه و تو انبار نگه میداره و میتونه همون رو بره تو بازار و بدون تغییر 20000 تومان بفروشه؛ یعنی کارخونه رو تعطیل کنند، صرفا به خاطر این اختلاف قیمتی که وجود داره، شرکت رو سودده نشون میده؛ یا مثلا اگر خط تولیدشون بد کار کنه و ضایعاتشون زیاد بشه، کاغذ 4200 رو که رفته تو دستگاه و خراب شده میتونند به عنوان ضایعات تا 16000 تومان بفروشند که یعنی نه براساس تولید و بهینه بودنِ دستگاهها که بر اساسِ خراب بودنِ دستگاه دارند سود میبرند؛ این ماجراها باعث شد که کنترل کیفیت رو کلا تعطیل کنند و ناظر تولید به صورت چشمی بره روی هر دستگاه و چک کنه که حداقل کیفیت رو داشته باشه و واحد فنی کلا اُورهال دستگاهها رو انجام نده.
این عکس رو از خط چاپشون ببینیم، مدرنترین کارخونه چاپ خاورمیانه با دستگاههای خفن که اکثر فعالیتها رو تو یه دستگاه انجام میده، کلا با 20% ظرفیت کار میکنند و بعضی از دستگاهها کلا خراب هست. اون مسئولش میگفت آلمان خط تولیدمون رو مکانیابی کرده و چیده (که واقعا معلوم بود که رنگ سالن و مکانیابی دستگاه واقعا روش فکر شده بود)، برای بازدید دورهای اومده بودند که چک کنند، اون آلمانیِ گریه میکرد که میراثی که ما برای شما توی این خط چیدیم به این وضعیت درآوردید:
یه 20 دقیقه بعد از اینکه این دو تا پلن رو چیدیم، یه دوستِ مشترکی که اتفاقا اون هم صنایعی بود، از راه رسید و اومد و گفت از نظرم این کارها خطر داره و همون به صورتِ مِلو کارها جلو بره، کافی هست. یعنی چون صرفا شرکت داره کارش رو انجام میده یعنی به مرحلهی شوک دادن و ماساژ قلبی نرسیده و همون خرد خرد کارها رو اصلاح کنیم، بهتر هست.
در نهایت من هم دیدم که کارهایی که اینجا باید انجام بشه، زیاد هست و مسیر طولانی هست، نظرِ اون بنده خدا رو تایید کردم و گفتم بیایید به صورتِ مِلو کارها رو انجام بدید و من هم به عنوانِ دوست و رفاقتی میام و اگر کمک خواستید، بهتون کمک میدم. چون کلا تخصصِ من تو حوزهی تحلیلِ مهندسیِ سیستمهای متعارض و پیچیده در شرایط بحرانی هست و نه این کارهای مِلوی طولانی مدت که اکثرا عمرِ مدیریت تو ج.ا قد نمیده تا کارها رو بتونه به صورت اصولی حل کنه.
خداحافظی کردم و اومدم بیرون!
پ.ن 1.5:
یه نفر بعد از اون جلسه از من پرسید که این تحلیل و مدیریت سیستم در شرایط بحرانی به صورت مهندسی رو به غیر از درس، از کجا یاد گرفتی و کجا میتونم بیشتر مطالعه کنم، گفتم خاطرات شهید حسن باقری و حاج حسین همدانی و کلا هر چی که در مورد ایشون هست رو بشینید ببینید و مطالعه کنید.
یادم بمونه که بعد از اون فیلمی که قرار بود در مورد سیگنال آبشاریِ بدن ضبط کنم (که دیروز تو اتوبوس ضبط کردم ولی چون صدا واضح نبود، دوباره باید ضبط کنم) و اینجا به اشتراک بذارم، در مورد این مدیریت بحران و تحلیل سیستم به صورت مهندسی و اصولی و کلا یه سری از حرکتهای شهید حسن باقری در این چارچوب، یه وویس یا فیلم ضبط کنم.
هم دیدنی بودی
هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی
هم باغچه مون گل داشت :(
...
هر روز پاییزه
هر هفته پاییزه
هر ماه پاییزه
هر سال پاییزه
محسن چاوشی
چند روز پیش مستند Brainchild محصول نتفلیکس که نماوا دوبلهش کرده رو با داداشم میدیدم، یه قسمتش در مورد درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) بود؛ به نظرم هم قسمتهای مختلفِ مستند و هم این مفهومی که ارائه داده، چیزِ باحالی هست.
میگند وقتی یه نفر یه شکستی رو تجربه میکنه، تو ناخودآگاهش این مسئله شکل میگیره که محکوم به شکست هست، تو کارِ بعدی سعی میکنه که این قضیه رو جبران کنه، معمولا اگر به این دلیل که سریِ قبلی تویِ یه کاری شکست خورده باشه و این دفعه اومده باشه برای جبران، این سری هم شکست میخوره؛ این مسئله دیگه توی ذهنش ثبت میشه که محکوم به شکست هست و بازدهیِ کارهای بعدیش همینجوری میاد پایین. در نهایت این تصور توی ذهنش شکل میگیره که اوضاعِ زندگی دیگه توی دستهای خودش نیست و نمیتونه کاری انجام بده.
برای مطالعهی بیشتر میتونید به لینکهای زیر مراجعه کنید:
درماندگی آموخته شده چیست؟ | بیشتر از یک نفر
درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) چیست؟
یه حالتی هست که بهش میگرند بحران؛ این لفظ رو احتمالا خیلی جاها شنیدیم (بحران آب، بحران جمعیت، بحران آلودگی و...). اساسا همهی این مواردی که توی پرانتز به عنوانِ بحران نوشتم، بحران نیستند!
لفظ بحران چه تو ادبیات سیاسی و چه مواردِ دیگه یه سری تعریفِ خاصی داره:
بحران، با شرایطِ معمولِ زندگی فرق داره و باید برای اون مسئله یک راهحل در شرایطِ بحران گرفت و اصطلاحا مدیریتِ بحران انجام بشه.
بحران، مقطعی هست و بعد از حداکثر 3 ماه، از شرایطِ بحران باید خارج شد. (مثلا زلزله یا سیل، یک بحران هست چون به صورت مقطعی اتفاق میافتند و باید در لحظه تصمیماتی گرفته بشه که در شرایطِ عادی منطقی نیست.)
اگر یک مثال بخوام بزنم در موردِ کارهایی که توی شرایطِ بحرانی باید تصمیمگیری بشه ولی در شرایط عادی، منطقی نیست؛ مثالش منفجر کردنِ جاده توی سیل گلستان بود. در شرایطِ معمول اگر آبگرفتگی توی یک طرف جاده باشه باید یک سری آبراهها از زیرِ جاده بزنند یا پلهای متحرک ایجاد کنند تا آب از یک طرف به اون طرف بره؛ اما وقتی شما با مسئلهی سیل مواجه میشید، آبگرفتگی در شرایطِ بحرانی هست و تصمیمگیری باید کنید که جاده رو منفجر کنید و مردم رو با قایق از اینور به اونور ببرید تا یه کم اوضاع درست بشه.
اکثرِ این الفاضی که در موردِ مثالِ بحران توی پرانتز نوشتم (بحران آب، بحران جمعیت و...) تو مملکتِ ما دیگه بحران نیستند چون چند سالی هست که باهاش مواجه هستیم، بحران نهایتا 3 ماه زمان میبره!
دلیلی که خیلیها از لفظ بحران استفاده میکنند این هست که دوست دارند یک تصمیماتِ دفعتی بگیرند و کارشون رو توی دورهی خودشون انجام بدند و چند نفر براشون کف و سوت بزنند و بعد مسئولیت رو به نفر بعدی بدند و برند. تصمیمی که تو شرایط بحرانی گرفته میشه معمولا منطقی نیست و بعدها باعث میشه که مشکلاتِ بزرگتری ایجاد بشه. نکته اینجاست که اون مسئولی که این تصمیم رو گرفت، چون مسئولیت رو تحویل داده و رفته قرار نیست با چالشهای بزرگتر مواجه بشه و صرفا همون سوت و کف زدن و اون جایگاه اجتماعی براش میمونه.
یه بنده خدایی میگفت که مشکلاتِ مملکتِ ما دیگه بحرانِ پس از حادثه نیست، این کشور توی مشکلاتش دیگه از بحران گذشته و تبدیل به بیماریِ افسردگی شده!
پ.ن 0:
کتاب زیتون سرخ رو شنیدم و به نظرم هم کتاب صوتیِ خوش ساختی بود و هم داستانش، جالب بود؛ توصیه نمیکنم البته.
اَحْضِــنوا بَعْض
یکدیگر را بغل کنید...
پ.ن 0:
ولادت امام حسن عسکری (ع) و عیدمون مبارک باشه :)
پ.ن 1:
محسن چاووشی - جهان فاسد مردم
تو را ببوس که لبهایت
هنوز طعم عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد...
پ.ن 2:
تا حواس همه شهر به برف است بیا
گرم کن این بغل سرد زمستانی را...
سیداحمد حسینیان
مسلم: دلم گرفته مرتضی، دلم گرفته.
این همه چراغ، توی این شهر، هیچ کدوم چشامو روشن نمی کنه.
این همه چشم، توی این شهر، مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.
مرتضی این جا همه می دوند که زنده بمونند، هیچ کس نمی دوه که زندگی کنه.
این شهر همش شده زمین، دیگه آسمونی نداره این شهر.
من دلم آسمون میخواد مرتضی، آسمون!
مرتضی: وقتی دلت آسمون داشته باشه چه توی چاه کنعان باشی چه تو زندان هارون آسمون آبی بالا سرته.
مسلم: از کجا یه آسمون پیدا کنم مرتضی؟!
مرتضی: فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی.
زمین و آسمون از چشمای اون نور میگرن پسر.
چشماتو رو خودت ببند مسلم، ببند...
اینا دیالوگهای فیلمِ «خداحافظ رفیق» هست.
پ.ن۰:
شهید عماد مغنیه:
قدرت بدنی در جنگ و جهادِ ما تاثیری ندارد، روحیهی ما است که در جنگ اثر دارد.
شهید جهاد مغنیه:
لا الکورنیت ولا الغراد ولا الزلزال ولا خیبر ولا الرعد، هیدا الدم هو لی کان عم یثمر نصر
نه کورنت و نه غراد و نه زلزال و نه خیبر و نه رعد (اینها نام برخی از موشکهای محور مقاومت هستند) اثری در پیروزی ما ندارند، این خونِ ما و ایمانِ ما است که موجب پیروزی شده است.