دوباره سبز میشویم...
22 شهریور بود که تصمیم گرفتم که به عنوان آخرین تلاش در جهتِ اقدام به «تغییر ده قضا را» و عوض شدنِ حالم، بیام و دوباره به گلدونها برسم، این بود که یه سری بذر سفارش دادم چند روز بعدش رسید به دستمون و شروع به کاشتن کردیم، به پیشنهادِ اعضای خونه، کنارِ هر گلدون عکسِ اون نایلونِ بذر رو هم قرار دادیم تا بتونیم بیشتر و دقیقتر پیگیر باشیم که کدوم محصول داره رشد میکنه؛ تصویرِ زیر، عکسِ این حرکت رو میتونید ببینید.
توی اون گلدون بزرگ هم پیاز زعفرون کاشتیم. حالا بعد از حدود ۵۰ روز، زعفرونهامون در اومده و تصاویر اول پست, محصول ما هست، بقیهی بذرهامون جوونه نزد و خب بیخیال شدیم.
پ.ن ۱:
[دانلودِ یه کم امید به زندگی]
پ.ن ۲:
بیایید یه قولی به خودمون بدیم که نجنگیده، نبازیم؛ این مسئله رو کسی داره بهتون میگه که تنها نکتهی مثبت زندگیش در حال حاضر (و احتمالا آینده) فقط گروه خونیش هست.
پ.ن ۳:
الان با وجودِ گلها، حالم خوب هست؟
به اون حدّ زیاد، بد نیستم ولی خوب هم نه؛ یه جورایی اصلا خوب نیستم و هیچ دلیلی هم برای خوب بودن و خوب شدنِ حالم نمیبینم؛ طبق آزمونِ روانشناسی افسردگی بک (BDI-ll) با نمرهی ۳۷ بسیار بیش از حد انتظار افسردگی دارم و طبق توصیهای که اون تفسیرِ آزمون داشته، باید این مسئله رو با یک روانشناس و روانپزشک در میون بذارم و تحت درمان دارویی قرار بگیرم به خانواده و دوستان نزدیک هم بسپارم که حواسشون بهم باشه تا اقدام به خودکشی نکنم (با وجود عدم موضع نسبت به رفتن پیش روانپزشک، هیچ کدوم از اینکارها رو نخواهم کرد)؛ طبق آزمون افکار خودکشی بک (BSSI) با وجود تمایل به مرگ زیاد، به دلیل مسائل مذهبی و دینی، اقدام به خودکشی نمیکنم و خب از این مسئله میتونید خوشحال باشید!
حالا با این مسئله مشکلی دارم؟
دوست ندارم و نداشتم که حالم بد باشه و بد بمونه ولی به طور کلّی و عمومی نه؛ (اسکیزوئید رو سرچ کنید) چون دلیلی نمیبینم که دنیا قرار بوده روزهای خوبی رو برای من داشته باشه و خب باید قبول کنم.
پ.ن ۴:
پروژهی اندیشکده رو تموم کنم، یه کم بیشتر وقت میذارم برای خودم که به مزخرف (به معنی در زخرف پیچیده شده؛ چیزی که ظاهر زیبا داره ولی از درون تهی هست؛ این یک عبارت قرآنی هست!) بودنِ زندگیم بیشتر بپردازم و با صدای بلند به افکارم گوش کنم که با وجود اینکه بقیه فکر میکنند که یه پسر به سنِ من، از اونجایی که تقریبا در ظاهرِ زندگیش همه چیش اکی هست و شاید خیلی از آرمانهای دخترِ آرزوهاش رو کمتر از ۲ سال تونست به دست بیاره (دانشجوی فارغ التحصیل ممتاز در مقطع ارشد (بله! توی این چند ماهی که نبودم، هم پذیرش مقالهم رو گرفتم و هم ارشدم رو به عنوان دانشجوی ممتاز دوره، تموم کردم و در حال حاضر دانشجوی دکتری شدم)، دانشجوی دکتری توی یک دانشگاه مرتبط با سپاه که احتمالا به عنوان مسئولِ یک بخش از سیاستگذاری کشور از طرف دانشگاه به نهادهای حاکمیتی پیشنهاد بشه و یا با پیشنهادهای وسوسه کنندهای که دانشگاه میده آخرش جذب در سپاه بشه (که البته اگر شرایط عادی باشه، قصد این کار رو نداره که جذب سپاه بشه)؛ تز دکتری با مسئولیتِ کامل که به صورت احتمالا محرمانه طبقهبندی میشه؛ تحلیلگر یک پروژه در بالاترین سطح از تصمیمگیریِ کلان؛ در شرفِ تاسیس دو تا استارتآپ که همبنیانگذار و مدیر محصولِ هر دو تا شرکت هست و...) و احتمالا برای دختر دیگهای که بعدا قرار هست باهاش آشنا میتونه سنگ تموم بذاره و با هم به آرزوهاشون برسند و از نظر اعتقادی، مقید به انجامِ مکررِ یه سری از اعمالِ مستحبِ عبادی (تف به ریا!) هست چرا الان تنها، غمگین و از درون تهی هست و دلیلی برای تغییر یا بهدست آوردنِ کسی که احتمالا میتونست تغییرِ جدی توی زندگیش بده (منظورم زینب نیست) ولی با تصمیماتی که گرفت و حرفهایی که زده خودش رو اصلا شایستهی مطرح کردنِ این مسئله نمیدونه و البته با وجودِ اینکه دانشگاه این اجازه رو داده که خیلی زود و کمتر از 3 سال، دکتری رو مشروط به انجامِ پروژه بهش بده تا از اسارتش بیاد بیرون، هنوز شروع به تایپ کردنِ پروژهش نکرده و دهها مواردِ اینچنینی
پ.ن ۵.۱:
ز لب سرخ تو حرفی نزدم، میترسم
زعفران باد کند دست خراسانی ها
پ.ن ۵.۲:
رنگ های شیمیایی روی لب هایت نریز
رفته ام مشهد برایت زعفران آورده ام
پ.ن ۵.۳:
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم
حافظ
پ.ن ۵.۴:
لذّت نمانده است در آیینه حیات
از عیش های رفته دلی شاد می کنیم
صائب تبریزی
پ.ن ۵.۵:
«از عشق نصیبم نشده غیر لبی سرخ»
آن رژ که به لبها زدهای خون دل ماست...
پ.ن ۶:
بگو که نیستی فقط، خدای جانمازها
بگو که چارهسازی و خدای چارهسازها
بگو که نیستی فقط، خدای در سجودها...
پ.ن ۷:
گفتى هوالبصیر که هى خودخورى کنم
یعنى خدا ندید که بر ما چه ها گذشت...؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.