رضا، شنبه‌ی خود را چگونه گذراند؟ :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

رضا، شنبه‌ی خود را چگونه گذراند؟

سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۷:۵۸ ق.ظ
شنبه یه جورایی، روز ماجراجویی بود؛ اول صبحی داشتم میرفتم شرکت که بعد از اینکه از مترو پیاده شدم و داشتم بیرون می‌اومدم این به ذهنم رسید که یه سر به امیرکبیر بزنم و ببینم اوضاع چطور هست و از اساتید کسی هست که ببینمش و یه گپ و گفتی داشته باشم و اگر کمکی بود که میتونستم ازشون بگیرم، این کار رو انجام بدم.
پیام دادم که فلان استاد دانشگاه هست که یه نفری نوشت آره، من دیدمش راهم رو از شرکت به امیرکبیر تغییر دادم؛ تو راه بودم که یه 5 دقیقه بعد یه نفر دیگه پیام داد که همین الان از در دانشکده رفت بیرون، بین راه برگشتم سمت شرکت ولی بین راه بودم که گفتم اگر بدوم احتمالا میتونم سر کوچه ببینمش و ازش وقت بگیرم؛ دویدم ولی خب دقیقا همون موقع که نزدیک کوچه بودم دیدم با سرعت با ماشین رفت تو خیابون اصلی و من دیدم که جانم میرود!
بیخیال نشدم و گفتم میرم دانشکده و با یه سری از اساتید دیگه صحبت میکنم؛ طبقه 6 رفتم و دیدم در همه‌ی اتاق‌ها بسته هست. با این طبقه 6 خیلی خاطره دارم که خب بماند. رفتم طبقه پایین که یه سری دیگه از اساتید هستند که خب باز هم درها بسته بود؛ رفتم طبقه دوم که کلاس‌های دانشکده اونجا برگزار میشه، دیدم دو تا از اساتید هستند که احتمالا میتونم ازشون کمک بگیرم. منتظر موندم که کلاس یکی شون تموم بشه و یه نیم ساعتی باهاش در مورد تولید و روش تولید روکش فلزی صحبت کردیم و توصیه‌های خوبی هم انجام دادند. بیرون رفتم و رفتم سمت دانشکده مهندسی پزشکی و گفتم که تا اینجا اومدم، این بحث مجوزها رو ببینم کسی هست که کمک‌مون کنه یا نه.
بین طبقات دانشکده چرخیدم و در آخر اولین دفتری که باز بود رفتم و معرفی کردم که فارغ التحصیل صنایع هستم و کلا اینجا کسی رو نمیشناسم و...؛ دمش گرم، کمک کرد و یه سری اسم از اساتیدی که تو حوزه دندون پزشکی هستند، معرفی کرد بهم و رفتم اون طبقه‌ای که اساتید بودند و در کمال تعجب درب همه‌ی اتاق‌ها به جز یه اتاق بسته بود؛ پیش همون بنده خدا رفتم و دوباره خودم رو معرفی کردم و دوباره صحبت‌ها شد. دستم رو گرفت و جلوی اتاق‌های اساتیدی که می‌تونستند کمک کنند، من رو برد و تک تک معرفی کرد که فلانی چیکاره هست و میتونه کجا کمکتون کنه و...

از اونجا یه سری کپی داشتم و رفتم پیش اون دکه‌ی کپی و به یاد قدیم و اتفاقاتی که محوریت‌ش این دکه بود، کپی‌ها رو از اونجا گرفتم. بعد از کپی سراغ دکتر نقشینه رفتم و یه سلام و علیک کردم و یه کم خوش و بش که کجایی و چیکارها میکنی و قرار شد که دفعه‌ی بعدی که میخوام بیام قبلش هماهنگ کنم تا سرش خلوت باشه. بعد از اون هم رفتم به اون استاد عرفان عملی که نقش محوری در عدم پیشنهاد دادن و پا پیش گذاشتنِ ماجراهای 96 تا 98 رو داشت، سر زدم. از حال بچه‌ش پرسیدم که گفت بعد از 10 ترم هنوز هم درسش ادامه داره و یه افت شدید داشت؛ تو دلم بررسی کردم که اولا این بشر با سهمیه هیئت علمی اومده و اصلا این جایگاه و قبای دانشگاه صنعتی امیرکبیر براش انقدری گشاد هست که زار میزنه و ثانیا با وجود اینکه راضی به آسیب دیدنِ کسی نبودم ولی با این مسئله که چوب خدا صدا نداره، به این پردازش‌های مغزم خاتمه دادم و صد البته آرزوی موفقیت هم کردم.
و اما عامل اصلی و دیدار نهایی که باعث شد این پست بلند رو بنویسم، دیداری بود که با استاد مبانی برق تو ساختمون ابوریحان (جهت اطلاع: به مجموع دانشکده‌ی برق و مکانیک امیرکبیر که یه ساختمون بسیار بلند و چند منظوره هست که طبقات زیرین، آزمایشگاه‌ها و دانشکده برق و مکانیک و آزمایشگاه‌های مختلف تو این ساختمون نسبتا بزرگ واقع شده، ساختمون ابوریحان گفته میشه، یه لابی خیلی بزرگ داره که بچه‌ها اصطلاحا بهش عرشه میگفتند و محل دورهمی‌های دانشجویی و مسخره بازی‌ها هست. البته این عرشه یک تاریخچه‌ی افتخارآمیز از آشوب‌هایی که از دانشگاه امیرکبیر داره که خب در این مقال نمیگنجه) داشتم.
با استاد رضوانی سلام و علیک کردم که خب اول از روی ماسک نشناخت و ماسک رو برای چند لحظه پایین دادم، با اسم و فامیل شناخت. بحث‌مون از اینکه کجایی و چیکار می‌کنی به این رسید که تو ان‌شاءالله جفت شدی یا نه. یه خلاصه‌ی خیلی سریع ولی جامع بهش گفتم که چی شد و بعد گفت که خب هیچی ولش کن، چرا گزینه‌های بعدی رو امتحان نکردی. توضیح دادم که مامان یه سری تلاش‌ها داشت اما خب من توی یک safe zone هستم که فعلا اصلا حال‌ش رو ندارم که از این منطقه‌ی امن جدا بشم و داریم یه تولیدی راه میندازیم و ذهنم مشغول هست و تز دکتری و... در کنار همه‌ی اتفاقاتِ دیگه، فعلا حوصله‌ی چالش رو ندارم. سن‌ش همون ۲۱, ۲۲ سالگی بود که جنب و جوش داشتم و حال داشتم که روزی ۴ ساعت بیشتر نخوابم و...؛ یهو غرق خاطره شد و یه سری از خاطرات‌ش رو گفت که یه دختری بود که بهم معرفی شدند و این بنده خدا گفت مثل تو بودم که درس و کار و... بود ولی ما جنگ هم بودیم و از این منظر سرمون شلوغ بود، یه پیشنهاد اولیه شد و اون‌ها قبول نکردند و من هم زیاد پیگیر نشدم و خیلی سریع رفتم سراغ گزینه‌های بعدی؛ یه بنده خدایی پیشنهاد شد که بشدت ازش خوشم می اومد و این خونواده‌شون با رفیقِ من، یه نسبتی داشتند همین بهونه شد و رفتیم خواستگاری و خونواده اکی بودند اما دختر خانم به خاطر اینکه اختلاف سنی‌مون زیاد بود، راضی نبود؛ از اونجایی که من خوشم می‌اومد می‌خواستم اصرار کنم ولی گفتم استخاره بگیرم، استخاره گرفتم و بد در اومد و بیخیال شدم، دوستم چند باری پیشنهاد داد که دوباره اقدام کن و این سری راضی میشند ولی خب دیگه اقدامی نکردم. چند هفته پیش همین دوستم برای پسرش دنبال یه بنده خدایی بودند و از اونجایی که اون دختر خانم با ما نسبت داشت، به من گفت که برم بهشون بگم تا این وصلت جوش بخوره؛ یادِ این اتفاقی که برای خودم افتاد، افتادم و این دوستم گفت که خبر داری اون دختر الان چی شده و به چه وضع اسف باری افتاده و...؛
خلاصه یه سری توصیه‌ها کرد که این زمانی که داری از دست میدی و ازدواج نمیکنی، دیگه جبران نمیشه و ده‌ها مشکلاتِ بعدی داره مثل اینکه اختلاف سنی‌ت با بچه‌ت زیاد میشه؛ گفت که پسرِ خودش تو همین سن‌های 21، 22 سالگی به خودش و مامانش گفته بود که از یه دختری خوش میاد (پسرش هم مثل من دانشگاه امیرکبیر درس میخوند) ولی این‌ها اقدام نکردند و الان که 31 سال‌ش هست، هنوز ازدواج نکرده و هر باری هم که میگیم، بیا زن بگیر، یه باشه میگه و دیگه دنبالش نمیره.

حرف‌هاش دقیق بود و من رو به فکر فرو برد ولی خب تا همین حد و نه بیشتر!

بعد از امیرکبیر یه سر شرکت زدم و یه سری کارها رو به سرانجام رسوندم، از اونجا هم رفتم بازار تا یه سری از فروشگاه‌های فروش لوازم و تجهیزات پزشکیرو سر بزنم؛ با یکی‌شون صحبت کردم و گرم گرفتم که ما داریم روکش فلزی دندون شیری تولید میکنیم ولی فعلا محدود و هنوز عمده تولید نکردیم و..؛ وارد جزئیات شدم و بیشتر گرم گرفتیم در نهایت گفت که تو بیا یه تعداد محدود به من تحویل بده و من براتون میفروشم. در آخر هم یه جعبه‌ی این محصول رو بهم رایگان داد که گفت پیش‌تون باشه شاید نیازتون بشه.

خلاصه که روز پر جنب و جوش و خوشی بود که همین نوشتنِ پست‌ش 3 روز طول کشید!
یه چیز اساسی هم به تجربه ثابت شد و اونم این شبکه‌ی افراد و روابط دوستانه‌ای هست که تو جاهای مختلف برای خودم ساختم هست. یعنی از اولین باری که امیرکبیر رفتم، سال‌ها میگذره و شاید خیلی از اتفاقات و بسیاری از محتویات درسی رو یادم نیست اما اینکه با فلان آدم تعامل داشتم و این تعامل رو میتونم در کمترین زمان، فعال کنم، خیلی برام جالب بود؛ یا مثلا این فروشگاه تجیهزات دندون پزکشی که زیاد طول نکشید تا اعتماد کنه و گرم بگیره و...؛ این‌ها با وجود درونگرا بودنم یه کم عجیب هست!
۰۱/۰۱/۳۰

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.