هم خواستنی بودی هم چیدنی بودی هم باغچه مون گل داشت :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

 

 

 

هم دیدنی بودی

هم خواستنی بودی

هم چیدنی بودی

هم باغچه مون گل داشت :(

...

هر روز پاییزه

هر هفته پاییزه

هر ماه پاییزه

هر سال پاییزه

 

محسن چاوشی

 

 

 

 

 
پ.ن 1:
 
از حدود 10 روز پیش، بابابزرگ رو آوردیم تهران و من بهشون گفتم که میتونم تا یه مدت پیشتون بمونم. من و بابابزرگ تو این چند روز پیش هم هستیم و کارِ من این هست که صبحانه و ناهار و شام درست کنم و اگر کاری بود یا جایی قرار باشه برند، پیششون باشم و با هم بریم. این وسط دایی‌ها هم تز دادند که بیاییم و این مشکل زانو و کمرِ بابابزرگ رو هم تا تهران هستند حل کنیم و این شد که نصفه شب‌ها و عصرها هم بیمارستان و رادیولوژی و... میرم. از اونجایی که یه سری کارهای درمانی هم انجام شده، شب‌ها هم پیش بابابزرگ می‌خوابم و تا حدودی نیمه بیدار هستم که مشکلی براشون پیش نیاد و اگر دارویی نیاز بود بهشون بدم و اتفاقی اگر افتاد، حواسم باشه و اینطور شد که تو این چند وقت به جای اینکه تو خونه و تو اتاقم باشم و به مامان کمک کنم و... تو خونه‌ی بابابزرگ می‌خوابم و غذا درست میکنم و حواسم به جای مامان، به بابابزرگ هست. ظاهرا از پیام‌هایی که بینِ من و مامان رد و بدل میشه از اونجایی که تو خونه همه‌ی اعضا به شدت به وجودِ من وابسته بودند، یه کم اوضاع حالتِ طبیعی و نرمالِ خودش رو از دست داده. امروز صبح دایی اومده بود که با بابابزرگ یه سری از کارهای اداری رو انجام بدند، یه سر زدم خونه و دیدم مامان درِ اتاقم رو بسته و طبقِ پیامشون به احدی اجازه نمیدند که تو اتاقِ من بره!
رفتم و به گل‌ها سر زدم و تو این مدت ظاهرا کسی حواسش به گل‌ها نبود و آب نداده بودند و تصویری که اولِ پست هست، مربوط به گل و زعفرون‌ها هست. گل‌ها رو آب دادم و یه کم پیش مامان موندم و دوباره برگشتم خونه بابابزرگ.
از اونجایی که این فعالیتِ نگهداری و بودنِ حواسم به بابابزرگ به صورتِ تنهایی خیلی فعالیتِ فرسایشی هست، نمیرسم که به درس‌های دانشگاه به طور معمول برسم و البته این نکته که اگر نتونم تو همین ترم اول مقاله‌ی پذیرش گرفته شده رو تحویل دانشگاه بدم، عملا اون فرصتِ 3 ساله تموم کردنِ دکتری رو از دست میدم و باید به طورِ معمول و 4 ساله دکتری رو تموم کنم این شد که شب‌ها تا حدودِ ساعتِ 2 میشینم و به مقاله و درس‌های دانشگاه می‌رسم.
شاید سوال پیش بیاد که دایی‌ها و خاله‌ها چیکار میکنند، باید بگم که حداکثر کارِشون این بود که یه ناهار یا شام بابابزرگ رو دعوت میکنند یا غذا رو بعضی وقت‌ها درست میکنند و میارند اینجا و بعد میرند. یعنی حداکثر 3 ساعت، بابابزرگ پیششون هست و همین و دیگر هیچ. نوه‌های دیگه چیکار میکنند، باید بگم که هر کدوم از دایی‌ها و خاله‌ها به این بهونه که دختر/پسرم مستقل نیست و باید فقط یه نفر حواسش به دختر/پسرم باشه، از این تقسیمِ مسئولیت، شونه خالی میکنند (حالا بچه‌هاشون ترم اول کارشناسی هستند ولی خب دیگه هر چی)
از فردا هم ساعت 11 به مدت 10 روز، داییِ نسبتا محترم، وقت فیزیوتراپی گرفته و اومده گفته که من چند روز نیستم و با بابابزرگ برو به فیزیوتراپی. خب داییِ نسبتا محترم نباید قبلش با من هماهنگ میکردی برای ساعتش و...؟ :/
 
خلاصه که
خسته‌ام، خسته از اینگونه دوام آوردن...
۰۰/۱۰/۱۹
R_A Zeytun

خاطره

نظرات  (۳)

با همه‌ی این سختی‌ها دایی تیکه میندازه که وقت شوهر کردنِ رضا هست. بگیم خواستگار واسش بیاد... :/
همکار مامان اومده اینجا، برحسب اتفاق دایی و زندایی هم بودند، اومد و بابابزرگ رو دید؛ الان دارند میگند ما (دایی + زندایی) داریم بابابزرگ رو نگهداری میکنیم و تهران نگهداشتیم و...

باشه، خدا که جای حق نشسته و میبینه که کی اینجا مونده
زندایی‌ها هم می‌خواند مثلا کمک کنند, فقط عذاب من رو زیاد می‌کنند,یکی‌شون آش دوغ درست کرده
اون یکی هم آلو خورشت
هر دو تا ترش و هر دو تا هم واسه بابابزرگ خوب نیست. بابابزرگ هم واسه اینکه این‌ها ناراحت نشند, هر دو تا رو می‌خورند.
نکته‌ی بعد ماجرا این هست که همه می‌خورند و ظرف‌ها می‌مونه که من باید بشورم.
دو تایی باشیم دو تا ظرف هست اینجوری باید ظرف‌های بقیه رو هم بشورم. :/

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.