من به تو فکر نمی کنم اما تو لباس گرم بپوش
من به تو فکر نمی کنم
اما تو لباس گرم بپوش
پ.ن ۰:
پریشب رو با این پیام به فلانی (همونی که خونهی بابابزرگ با تلفن باهاش حرف زدم و پیشنهادِ کار (التماس برای حضور) بهم داده بود) که یه جلسه برای بعد از ظهر تنظیم کن که حضوری ببینمتون.
گفت سمت اینجا نیا, بیا سمت خیابون سمیه, خودم اونجا یه جلسه تنظیم کردم و تو به عنوانِ معاونِ من (معاون رییس) باشی, بهتر هست. نقل به مضمون گفت تخصصی میخواند حرف بزنند نمیخوام کم بیارم و بگم تو هستی بازی نخورم.
صبح بابابزرگ رو بردم جلسه فیزیوتراپی و تو اونجا گفتم که قرار هست بعدازظهر برم جلسه و بابابزرگ گفت که دیگه بس هست، تا الان هر کی زنگ زد و هر چی پروژه بود رو کنسل کردی واقعا راضی نیستم، این یکی رو برو. جلسه تو خیابون روبهرویی دانشگاه امیرکبیر دربِ حافظ بود. موقعی که داشتم از خونه میاومدم بیرون استاد تو گروه پیام داد که کلاس میخوام برگزار کنم و...، با گوشی آنلاین شدم و تو مترو و اتوبوس، کلاس رو حضور پیدا کردم. میخواستم با دوچرخه اشتراکی برم سمت جلسه که خب بیخیال شدم و پیاده قدم زدم. از کنار دانشگاه امیرکبیر که رد شدم، خاطراتی که داشتم به صورت شلاق خورد تو صورتم و تو دلم یه غم سنگین که کاش دوباره اینجا رو با آدمهایی که توش بودند با همون حسی که داشتم بهشون تجربه کنم. با هر زحمتی که بود از کنار دانشگاه رد شدم و رفتم سمت اون محلی که جلسه بود (مجمع ناشران). از اونجایی که بقیه نیومده بودند من رو راهنمایی کردند به کافهای که اونجا بود و عصرونه آوردند و...؛ من اجازه گرفتم که فقط گوشی و لپ تاپ رو شارژ کنم و به کلاسم برسم که خب این اتفاق افتاد.
اونایی که باید میاومدند اومدند و جلسه رو توی اتاق مدیرِ اون مجموعه برگزار کردیم و من همزمان توی کلاس درس هم بودم!
جلسه تموم شد و به مامان گفتم که بیایید دنبالم تا برگشتنی یه کم تفریح کنیم. اومدند و من و داداشم تو ون سرما شیک سفارش دادیم و دیدیم واقعا سرد هست در کنارش ذرت مکزیکی سفارش دادیم و تقریبا خنثی شد ماجرا.
پ.ن 1:
نزدیکِ ایستگاه متروی چهارراه ولیعصر داروخونه و بیمارستان داره. تو زیرگذر بودم که نفرِ جلویی یه قرص از جیبش افتاد. یه کم سرعتم رو زیاد کردم و گفتم آقا از جیبتون قرص افتاده فکر کنم متوجه نشدید بهم گفت نه, عمدی انداختم برای نفرم بود. یه کم جلوتر یه نفر اومد باهاش دست داد و خوش و بش کردند و یک پولی جابجا شد :)
پ.ن 2:
دیروز غروب بابا یه سفری رو باید میرفت، از اونجایی که بابا بهم ماشین نمیده، کارت ماشین رو خودش میبره و تو همچین موقعیتهایی، من و مامان بدون ماشین هستیم. امروز به مامان گفتم که بریم دوز سوم واکسن رو بزنیم، سوئیچ رو برداشتم و بدون کارت و بدون بیمه با ماشین دوتایی رفتیم. اول سمت اونجایی که قبلا واکسن زدیم رفتیم که خب گفت دیگه اینجا تزریق نمیشه و بعد هم یه جای دیگه؛ جفت جاها جزء جاهای شلوغ شهر بود و ما هم نه کارت داشتیم و نه بیمه؛ کوچه هم تنگ بود و اصلا یه وضعی، رفتیم و سالم برگشتیم و واکسن هم نزدیم چون که نه اسپایکوژن تزریق میکردند و نه واکسن دیگهای داشتند. موقع رفتن به پارکینگ مامان گفت که از جلو ماشین رو پارک کن که راحت تر هست ولی گفتم نه همون بذار با دنده عقب برم؛ در کمال تعجب مامان، برای اولین بار تو پارکینگ ماشین رو بردم و اون هم دنده عقب.
خلاصه که اولین ماشین بازیِ بدونِ کارت ماشین و بدون بیمهی من و مامان به سلامت تموم شد!
یه عکس از بیرون رفتنمون و یه عکس بعد از پارک شدنِ ماشین برای بابا فرستادیم که ماشین رو بردیم بیرون و سالم برگردوندیم سر جاش.
پ.ن 3:
دوشب پیش سرِ اختلافی که برادرِ بزرگوار به اون پرندهای که الان دیگه تو لونهش نشسته با هم جر و بحث کردند که منجر به این شد, کبوتر بیاد و پایین کنارِ درِ اتاقم بشینه. در رو باز کردم, کبوتر پر زد و اومد بالای قفسهی کتابم نشست، با کمک پدر, پرنده رو برگردوندیم توی لونهش. یه همچین خوابی با همین مضمون چند وقت پیشها دیده بودم. که بعدش یه سری اتفاقها قرار هست بیافته. یعنی دقیقا همینجوری که این پرنده بیاد و بالای کتابخونهم بشینه و...؛ خیر باشه انشاءالله
پ.ن 4:
یکشنبه قطعهای که 6 ماه ساختش طول کشید، اسکنهاش تموم شد و پریشب دستم رسید. دیشب و امروز برای تطابق با قطعهی شاهد تلاشهای فراوانی انجام دادم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که قطعهای که ساختیم یه کم بزرگتر از نمونهی شاهد هست و احتمالا سه ماه دیگه هم باید بریم برای سعی و خطا
این هم عکس قطعهمون هست:
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.