گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم

جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۷ ب.ظ



سه‌شنبه گفتم برای اینکه حال بابابزرگ و مامان عوض بشه، یه بلیط برای شب تولد حضرت زینب س برای مشهد بگیرم، با مامان مشورت کردم و قبول کردند. بلیط قطار رو شانسی تونستم پیدا کنم و پول رو واریز کردم (کل هزینه‌ها با من بود). مشکل بعدی هتل بود، من به دوست‌هایی که میتونستند برامون هتل جور کنند، پیام دادم و تلاش کردم ولی خب طبق شرایط بابابزرگ، نزدیک به حرم نتونستم انقدری که پولم برسه، هتل یا مهمانسرا با غذا، جایی رو پیدا کنم، مامان تلاشش رو کردند به بعضی از اولیاءی دانش‌آموزاشون که تو راه‌آهن کار میکنند تماس گرفتند و به یکی از دوستانشون تو مشهد هم زنگ زدند و در نهایت یه سری آدرس پیدا کردیم ولی خب طبق اون چیزی که ما مدنظرمون (هزینه و فاصله و غذا) هتل جور نشد، در نهایت اون اولیاءی مامان گفتند که ما میتونیم از تو راه آهن قطار و هتل رو با هم براتون بیگریم. این شد که بلیط‌های گرفته شده رو استرداد کردم.

به اون بنده خدایی که گفته بود ما میتونیم از تو راه آهن هتل و قطار رو بگیریم تماس گرفتم و صحبت کردیم و اونم در نهایت گفت که آماده بلیط نداریم و رزو هتل هم خودتون جدا باید انجام بدید؛ تشکر کردم و قطع کردم و ما موندیم و بلیطِ گرفته شده‌ای که استرداد شد. مامان به دایی زنگ زد که میتونی کاری کنی و اونم گفت که خب برید بلیط هواپیما بگیرید که هتل هم نخواد و یه نصفه روز برید و برگردید (یعنی کلا دایی یک عالم دیگه محاسبات رو انجام میده). با وجود اینکه میدونستم پولم نمیرسه ولی خب باز هم جست‌و‌جو کردم و تو اون زمان، بلیط نبود.

یادِ یه بنده خدایی افتاده بودم که چند سال قبل می‌اومد و تور زیارتی برای فرهنگیان جور میکرد و آژانس مسافرتی داشت که برای معلم‌ها خدمات ویژه انجام میداد. از اون‌جایی که کلاسم داشت شروع میشد، یه کم اول کلاس بودم و حضوری رو زدم و یه کم موندم تو کلاس، بعد به مامان گفتم که میخوام برم فلان‌جا و توی کلاسم باش و اگر استاد کاری داشت فقط تایید کنید (حضور مامان توی کلاس مچازی دکتری من، آنلاک شد!)

رفتم و گشتم و دیدم که اون بنده خدا جای آژانس مسافرتی رو عوض کرده و نشد که نشد. برگشتم خونه و دوباره سر کلاس موندم و کلاس تموم شد. گشتم ببینم میشه همون بلیط‌های قبل رو بگیرم یا نه. در کمال تعجب تونستم و در کمال تعجب سایتِ رزو هتل و اقامت یه هتل با قیمت مناسب و که کلا فاصله‌ش تا حرم 3 دقیقه پیاده‌روی بود، نشون داد. هتل رو اول رزو کردم و بعد از 9 دقیقه پیام اومد که هتل رزو شما رو نپذیرفت و تایید نشد. یه یک ربع بعد از شماره‌ی مشهد تماس گرفتند که اشتباه رخ داده بود و الان اگر درخواست رو دوباره ثبت کنید، تایید میکنیم و این طور هم شد. بعد از هتل نوبت قطار بود که خب اونم انجام شد و این شد که برای 17م و 18م آذر قرار بر این شد راهی مشهد بشیم.

بعد از این پروسه‌ی نفس‌گیر، مامان به دایی‌ها خبر دادند که برای بابا بلیط گرفتیم و فلان روز قرار هست ببریمش مشهد و خب همه هم راضی بودند البته قرار گذاشتند که بلیط بابابزرگ و هزینه‌ها رو بین خودشون تقسیم کنند که خب مامان گفتند که بلیط‌های خودمون رو هم رضا حساب کرده و کلا نگفت چقدر شده، بلیط بابابزرگ هم همینطور، قرار بود رضا با حقوق و پول خودش عزیز و بابابزرگ رو ببره مشهد که بابابزرگ به خاطر اینکه کار داشتند و... نشد و الان بدون عزیز اینکار رو میخواد انجام بده.

دیروز (پنجشنبه) به بابابزرگ هم خبر دادند که فلان روز برای مشهد بلیط گرفتند و... اولش بابابزرگ گفت اصلا نمیشه و نمیرم. بعد مامان گفتند که رضا گرفته و دلش میشکنه و... بابابزرگ به مامان و دایی‌ها گفتند که یه جوری رضا رو قانع کنید و جوری که ناراحت نشه بهش بگید الان موقعیتش نیست و بیخیال بشه. بعدا یه سری با هم خواهیم رفت و خودم (بابابزرگ) بلیط رو حساب میکنم.

امروز مامان به من این موضوع رو اطلاع دادند و خب بلیط قطار و رزو هتلی که با اون همه تلاش به دست اومد رو برای بار دوم کنسل زدم.

شاید کل این ماجرا غم‌انگیز باشه ولی خب اتفاق هست و زیاد از خودِ این مسئله ناراحت نیستم. ناراحتیِ من این هست که دفعه‌ی قبلی اون جوری امام رضا ع ما رو از حرم انداختند بیرون و این دفعه هم با وجود اینکه دوبار تلاش و سعی شد و بلیط قطار و هتل هم جور شد، باز در نهایت راه‌مون ندادند.


سعدی میفرماد که:

المنَّةُ لله

که دلم صیدِ غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم


سوالم و ناراحتیم الان این هست که تو این اوضاعی که تقریبا کنترل هیچی دیگه دستم نیست (یک آدم کمالگرایِ INTJ-A وقتی میگه کنترل هیچی دستم نیست یعنی فاجعه) و باید حواسم همزمان به خیلی چیزها باشه و با داداشم که امتحانش حضوری شده هم باید کار کنم و حواسم به مامان هم باشه و درس خودم و...،  چرا باید غصه اینم بخورم که چرا امام رضا ع انقدر دوست نداره که من برم پیشش یا پیشش بمونم و مثلا دانشگاهی که سطح علمیش از فردوسی مشهد بالاتر هست رو قبول بشم ولی فردوسی مشهد نه، یا چرا باید اونجوری از حرم بیرون می اومدیم یا الان چرا اینطور شد و...؟


ما سپر انداختیم اگر جنگ است


پ.ن 0:

با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری

پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت


سعدی


پ.ن 1:

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

آرزومند نگاری به نگاری برسد

...

لذت و صل نداند مگر آن سوخته‌ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد


قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر

که خزان دیده بود پس به بهاری برسد


دهلوی



پ.ن 2:

میگند که هیچکس از دوری نمُرده باید بگم که مرده ها که زبونِ گفتن ندارند!


گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم، بُعد منزل نبود در سفر روحانی....


أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی


پ.ن 3:

تو این اوضاع شلم شوربا، ایمیل برام اومد که برای دومین بار, صلاحیت حضور توی طرح احمدی روشن و کمک برای حل مسائل واقعی مملکت (که همین الان با تقریبا همون موضوعاتی که شرکت کردی، داری یک پروژه با چند برابر پولِ بیشتر پروژه انجام میدی ولی صلاحیت نداری که به عنوانِ یک نخبه توی این ماجرا شرکت کنی) رو کسب نکردید، پیام دادم که اولا من دانشجوی ممتاز دوره بودم و معدلم فلان و بهمان و این سری دیگه اشتباه کردید. در جواب گفتند که شما ورودی دکتری هستی و برای همین ما اومدیم مشخصات تحصیلی قبلی‌ت رو بدون ضریب حساب کردیم و خب تایید نشدید.

اینم باشه مبارکِ بدخواهام :)


پ.ن 4:

بعد از ایمیل پ.ن 3 یه ایمیل دیگه داشتم که مقاله‌ی (نمیدونم چندمم) پذیرش نهایی گرفت. داستان این مقاله هم جالب بود، داشتم فایل‌های مربوط به ارشد رو میریختم توی هارد که فضای ذخیره‌سازی دراپ‌باکس و لپ‌تاپم رو خالی کنم. دیدم یه سری فایل و متن در مورد تجربه‌های کلان داده توی دولت‌ها، جمع کردم. یه کم سرهم کردم و توی قالب یک مقاله در آوردم و برای یک کنفرانس فرستادم و اسم یکی از اساتید رو هم زدم، چند روز بعد اون استاد گفت که ایمیل برام اومده که شما مقاله با فلانی همکاری کرد و تایید کنید، شما (یعنی من) فرستادید؟ گفتم بله اسم شما رو هم اضافه کردم. اونم گفت که یه نگاه بهش بندازم و بهتون خبر میدم. بنده خدا نشست و یه سری اصلاحات انجام داد و پیام داد که این بدرد این کنفرانسی که فرستادی نمیخوره و برای فلان کنفرانس بفرست. منم درخواست رو لغو کردم و برای اون کنفرانسی که گفت فرستادم و در کمال تعجبِ من و اون استاد، پذیرش نهایی گرفت!

بعد از این پذیرش نهایی استاد بهم پیام داد که 90 تا مقاله براشون ارسال شده بود و فقط 30 تاش رو اونم با اصلاحاتِ کلی و جزئی تایید کردند ولی برای شما دقیقا همون متن رو پذیرفتند و نیاز به تغییر هم نداره.

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.