رمانِ چشمهایش رو امروز تموم کردم و فقط میتونم بگم افسوس و آه بر این روزگاری که فرنگیس داشت.
چقدر سرگذشتِ فرنگیس با استاد ماکان شبیه سرگذشتِ بعضی از اونایی که من میشناسم هست(البته با حذفِ اون بخشهای کنارِ رودخونه و حرف زدنهاشون) و صد البته به طورِ ویژه برخی از لحظههای که به خودم هم گذشت اینطوری بود.
هعیییی روزگار
پ.ن:
در وصفِ فرنگیس از زبونِ استاد ماکان میتونم بگم:
...
با دشمن خود یاری و با یار چو دشمن
ای آنکه تَوَلّا و تبرّات سه نقطه…
آخر به زری یا ضرری یا که به زوری
می گیرم از آن گوشه ی لبهات سه نقطه…
چشم من و گیسوی تو ، نه ، چادر تو ،خوب
(فرنگیس چادر نمیپوشید!)
دست من و بازوی تو ، نه ، پات سه نقطه...
...
هادی جمالی
یا مثلا
سر هر جاده منم ، چشم به راهی که تویی
شب و روزم شده چشمان سیاهی که تویی...
پانته آ صفایی
یا حتی
مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام
گاهی از من بگذر حسرت عابر سخت است
چشم هایت، دل من، کار خدا یا قسمت ?!
و در این حادثه تشخیص مقصر سخت است
علی صفری
و یا
همه از چشم تو گفتند و هنرمند شدند
وای از آن روز که چشمت هنرستان بشود
هر کسی روی تو را دید از این کوچه نرفت
نگرانم، نکند کوچه خیابان بشود
علی صفری
پ.ن:
معاون آموزشیِ دانشگاه امروز بعد از این همه مدت که مقاله خوندم و روی تزم کار میکردم، گفت که موضوعِ تزی که داری کار میکنی ربطی به گرایشت نداره و بدردِ یه دانشجویِ مهندسیِ صنایع-صنایع میخوره نه یه دانشجویِ مهندسی صنایع-سیستمهای اطلاعاتی که تو پژوهشگاه فضای مجازی درس میخونه
بهش گفتم من خودم رو یه دانشجوی مهندسی صنایع-صنایع میدونم! البته سعی میکنم یه جوری ربطش بدم
این مکالمهی امروز خیلی شبیه به اون تیکه از کتاب شد که میگه:
دختر، اینطور به من نگاه نکن!این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.»
گفتم: «این خبط شما آرزوی من است!»
پ.ن:
از تیکههای دیگهای که دوست داشتم:
+هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است.
+با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمیشود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.
+معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابانهای فرنگ درخت ندارد، تیشه و اره به دست گرفته و درختهای کهن را میانداختند.
+بدبخت مملکتی که من استاد آن هستم. در شهر کوران یک چشمی شاه است.
+اینها فقط در اوج فرمانروایی میتوانند بزرگ جلوه کنند. وقتی ضربتی خوردند، ذلیل و بیچاره میشوند.
+او روح مرا میخواست و میترسید که نصیبش نشود، او معشوقه نمیخواست او همرزم میخواست، در مبارزهای که در پیش داشت میخواست از وجود من کمک بطلبد. او کسی را میخواست که به پای او گذشت داشته باشد و همراهش بیاید و از هیچ بلایی نهراسد.