محمدرضاایسم VS رضاایسم
یه محمدرضا، نامی تو شرکت هست که من با این دوست عزیز موقعی که کارشناسی بودم، با هم توی یک گروه تو کارگاه ماشین ابزار ۲، بودیم و در نهایتِ اون کلاس، چند تا محصولِ کامل، تحویل استاد دادیم.
با محمدرضا تو شرکت، با هم تو چند پروژه مختلف هم بودیم و تو بخشی که من مدیر پروژه و طراحی اون بخش و تدریس دورههای مربوط به اینترنت و دسترسیها به اطلاعات رو درس میدادم، محمدرضا هم مسئولیت دریافت دادهها رو داشت و البته همراه با من، دورههای آموزشی رو تدریس میکرد. خلاصه که یه دوستی عمیق و این صحبتها با هم داشتیم و دارم.
از حدود مهرماه، من تصمیم گرفتم که پروژهی کاشت گیاههای مثمر رو تو شرکت، راه بندازم و خب اولین نفری که باهاش مطرح کردم، نه مدیرعامل بود و نه مسئول مالی، محمدرضا بود و اومدیم تو یه بازهی زمانی کوتاه و به شکل محدود تو تایمی که بزرگترهای شرکت، رفته بودند مراسم اربعین، این کار رو شروع کردیم؛ گیاههای مختلفی کاشتیم که خب شرحش رو قبلا گفتم و تکرار نمیکنم.
اتفاقی که چند روز پیش افتاد این بود که از اونجایی که یه تعدادِ نسبتا زیادی از اون چیزهایی که کاشتیم (با جزئیات بخوام بگم، کلِ سینی نشاء + تربها) رشد نکردند و فقط هویجها همچنان سبز موندند (تو تصویرِ اول صفحه، سمت چپ تصویر) من گفتم شاید بذرهای دیگه رو بکاریم که با محیطِ طبیعی ایجاد شده باشند، بهتر باشه (بذرهای قبلی، اصلاح شده و مناسب رشد در محیط آپارتمانی بود که البته رشد نکرد) و این رو از روی یک منطقِ محاسبه شده گفتم (اگر یادم بمونه و وقت کنم، یه ویدیو ضبط میکنم و در موردِ این منطق، صحبت میکنم)؛ محمدرضا برگشت گفت که بسه دیگه، اینا رشد نمیکنند و تلاشی که میکنیم تهش به هیچی، ختم میشه و بیخیال بشیم؛ محمدرضا گفت، بذر جدیدها رو بذاریم برای چند ماه دیگه و بهار بکاریم تا رشد کنند نه اینکه تلاش کنیم برای چیزی که شاید درست بشه و شاید نشه.
در نهایت شروع کردیم و چند تا از گلدونها و خاکها رو خالی کردیم ولی موقعی که قصدِ خالی کردنِ لوبیاها رو داشت، دیدیم که لوبیا بالاخره و جدا از ساز و کارهایی که گیاههای دیگه داشتند، برای خودش رشد کرده و گل داده و...! (ایموجی چشمان قلبی)
کاری که مهر شروع کردیم و وقتی بزرگترهای شرکت اومدند و دیدند که چه اتفاقاتی افتاده و تا همین چند هفته پیش هم انواع تیکههای دوستانه رو به من مینداختند (البته محمدرضا هم این وسط حرف میشنید و تنها نبودم) در نهایت موجب گل دادنِ این لوبیا و سبز موندنِ هویجها شد؛ کاری که به نظرم مهر ماه درست بود و پاش وایستادم و به احتمالاتِ قویای که وجود داشت که اینها رشد نمیکنند، توجه نکردم، خروجیش شد، تصاویری که میبینیم و تو پست هست.
تعامل با بحران (لفظ بحران، مطابق با تعریفی که تو پست درماندگی آموخته شده گفتم) ولو در این سطح که تلاشمون برای کاشت بذرها، منجر به محصول نشده یا هر چیز دیگهی خرد و کلانی که فکر میکنید، هنری هست که تو بتونی با up کردن یک چیزی، فرایند و سیستم رو با کمترین تکانه، تو یک حالتِ نسبتا Stable به گذار ببری و این تغییر رو صورت بدی؛ چیزی که تو ساختارِ کلانِ مملکت تا اونجایی که من تعامل داشتم باهاشون، آدمِ حرفهای و خفن با این مهارت، کم دیدم؛ وقتی این تعامل با بحران رو بلد نباشند، سیستمها و فرایندها رو مجبورا ببرند روی یک حالتی که قبلا تجربهی کنترل کردنش رو داشتند و بعد بتونند تو اون شرایط، مدیریت رو انجام بدند (مثلا یه بخشی از مدیرها، جوونها و فرماندههای مختلفِ دوران دفاع مقدس بودند و خب تو شرایطِ بحرانی، به طورِ غریزی بلد شدند و یادگرفتند مدیریت کنند، این افراد اساسا، نمیتونند شرایطی که همه چی عادی هست و یا شرایط در حالِ گذار هست رو درک کنند، چه برسه به اینکه بخواند مدیریت کنند و یا تحلیل کنند و یا حتی تصمیمگیری کنند؛ مجبور هستند، لِوِلِ اتفاقات رو تا شرایطِ بحرانی، بالا ببرند و بعد تو دلشون میگند آخییش، حالا میتونم بفهمم که چه اتفاقی داره میافته) و خب هر تکانه تو حالتِ گذار، یک تشدیدِ اتفاقات و خارج شدنِ سیستمها و فرایندها از حالتِ Stable رو در پی خواهد داشت.
تفاوتی که تو اکتِ محمدرضا با من، در موردِ گیاهها وجود داشت، این بود که داشتیم یک تجربهی جدید رو تو شرکت پیاده میکردیم که هر دوتای ما، از نتیجه و محصول، آگاهی نداشتیم
محمدرضا، مدیریتِ اتفاقات رو تو حالتی که محصول رشد میکنه و اگر مراقبِ گیاهها و گلها باشی، رشدشون خوب هست رو بلد بود و هست و برای همین برای ادامه دادنِ شکستِ سطحی که تو عدم رشدِ کافیِ محصولات دید، ترجیح داد تا موقعِ بهار، این تجربه کردنِ کاشت گیاه رو کنار بذاره
من ولی کارم طراحی و تحلیل سیستمهای پیچیده و کلان و متعارض هست و مهارتم تو این هست که سیستمها رو در شرایط متعارض و بحرانی و در حالِ گذار، Stable نگه میدارم؛ طبیعتا اکتِ من نسبت به اتفاقِ عدمِ رشدِ کافیِ گیاهها، خلافِ تصمیمِ محمدرضا بود و به صورتِ لوکال (در سیاستگذاریِ کلان، کارِ من رو با عنوانِ «نقشِ ریزنهادها در بهبودِ فرایندها» میشناسند؛ کتابی هم با عنوانِ «کارآمدی در محیط نهادی ناکارآمد» منتشر و ترجمه شده) بذرهایی که آوردم رو تو یه گلدونِ کوچیک، کاشتم.
خلاصه که، علاوه بر سطح فکریِ آدمها، تایپِ مدیریت و نوعِ نگاه به اتفاقاتِ مختلف، بشدت تو خروجیهایی که میتونید و میشه از یک مسئله (اعم از کار، درس، تعامل با بقیه، مدیریت، ازدواج و...) بگیرید، متفاوت هست.
پ.ن 1:
گلهای تو خونهمون
پ.ن 2:
جند روز پیش تو شرکت ازاین چیپس سیبزمینیها درست کردم که مواد اولیهش، سیبزمینی آبپز و آردبرنج و ادویهها هست؛ دوست و قصد داشتم که این حرکت رو با همراهیِ پسرها، تو جمعهی دو هفته پیش، بزنیم ولی خب فرصت نشد.
پ.ن 3:
چند وقتی هست که با کلیاتِ یکسان ولی با جزئیاتِ متفاوت، اتفاقاتِ مشابهی پیش میاد که من به یه خانمِ مسن تو سنِ عزیز، کمک میکنم؛ مثلا چند هفته پیش با مامان داشتیم خرید میکردیم و باید از این طرف خیابون به اون طرف میرفتیم؛ مامان تا اون طرف رفت و من در حال رفتن بودم که یه خانمی گفت، میخوام برم اون طرف داروخونه و نمیتونم؛ موندم و قدم به قدم جلوی ماشینها رو گرفتم و از خیابون رد شدیم؛ چند روز پیش هم تو مترو، یه خانمِ مسنی بود که یه سری وسیله دستش بود و میخواست از ورودیِ گیت تا قطار، بره ولی وسیلهش سنگین بود و...؛ نایلون رو تا پایین براش بردم و...
نکتهی این اتفاقات این بود که بعدش خیلی مادربزرگطور، من رو به عنوانِ نوهشون دعا کردند؛ به این فکر میکنم و میکردم که وجودِ عزیز و خب کارها و کمکهایی که به صورتِ پرتوی باریکهی یک دست، جمع میشد و دعاهایی که به طورِ خاص میکرد؛ بعد از فوتِ عزیز نه به صورتِ پرتویِ باریکهی یک دست، بلکه به صورتِ پرتوی واگرا که نورش پخش شده، تو آدمهای دیگه حلول کرده و شده باز تولیدِ یک سری شخصیت.
پ.ن 4:
آنکه در چشم تو رویای مرا زندان کرد
کاش میداد به دلتنگیِ من، معنایی...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.