از پ.ن2 به بعد رو اگر حال ندارید، بخونید، قبلیهاش بیشتر دردودل و خاطره هست!
امروز سه سری پیش اومد که دوست داشتم عمیقم بزنم زیر گریه و یه نفر حتی توی خیابون هم که شده بیاد بغلم کنه و بگه اشکالی نداره، درست میشه، درست هم نشد تموم میشه ولی خب این اتفاق به هر نحوی که بود به این صورت نیافتاد. اولین موردش رو اینجوری جمع کردم که بعد از یه سری کارها که داشتم و رفتم و انجام نشد، برگشتم اندیشکده و وسایلم رو گذاشتم روی میز و رفتم تو آشپزخونه که یه کم بغض کنم ولی تا خواستم گریه کنم اون آبدارچیمون که خیلی آدمِ با صفایی هست اومد تو آشپزخونه و نشد، رفتم طبقهی بالا و توی نمازخونه و در رو از پشت بستم و یه کم گریه کردم و آروم شدم و رفتم به کارهام برسم؛ برگشتنی هم خسته بودم و هم واقعا نمیتونستم ادامه بدم و هم اینکه امین (داداشم) یه لیستِ خرید داد که میخوام پیتزای خونگی درست کنم و این مواد اولیه رو بخر، زودتر از اندیشکده زدم بیرون و تو راهِ مترو یه یادداشتِ صوتی برای یه بنده خدایِ خیالی (فافا) ضبط کردم و یه سری دردودلها رو باهاش گفتم و تهش گفتم خیلی دوستت دارم و...، بعد که مترو اومد و خواستم سوار بشم، خواستم پاکش کنم ولی دیدم حیف هست و از اونجا که توش به اسم یه سری افراد رو صدا کرده بودم، یه گروه تو تلگرام ایجاد کردم و فایل صوتی رو اونجا آپلود کردم و از این کار خوشم اومد و شاید چند بار دیگه هم اینکار رو کردم و ذخیره کردم.
سری دوم اونجا بود که خسته رسیدم خونه و بعد از انجامِ پاکسازیهای معمول و حفظ پروتکلها، به صورتِ کاملا لش شده خودم رو انداختم روی تخت و مامان هم اومد پیشم و یه کم من رو نوازش کرد که بخوابم و بینِ صحبتهایی که انجام میداد، گفت امروز ناهار رو یه تیکه جدا کردم، بابا و امین گفتند که مگه رضا تو اونجا غذا نمیخوره و من(یعنی مامان) گفتم که هر چی باشه و هر روزی که باشه من براش غذا رو کنار میذارم؛ این لحظهی بود که دوست داشتم عمیقا مامان رو بغل کنم و گریه کنم ولی خب به خاطرِ وضعیتِ فاجعهای که ممکن بود پیش بیاد بیخیال شدم.
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ...
پ.ن0:
میگذرند
زودتر از آنچه فکر کنی میگذرند؛
عشقها، اضطرابها، هیجانها
باد و بارانهایِ یک تابستانند...!
رسولیونان
پ.ن1:
دیدم خیلی مویرگی هم مامان و هم بابا روی اینکه دکتری بخونم امیددارند و این موضوع به هر حال و با هر سختیای که برای من داشته باشه ولی خودِ این کار، خوشحالشون میکنه؛ دلم و نظرم یه کم سرد شد نسبت به اینکه سهشنبه به مصاحبه نرم. خدایا خودت کمک کن
پ.ن2:
یه دیالوگ هست که خوندم و توش میگفت:
خدایا، دِ آخه نوکرتم
چرا انقدر باهام کلنجار میری؟
مگه من هم قد توام؟!
پ.ن3:
مامان و بابام یه سری دوست و رفیقهایی دارند که سببِ این دوستی و رفاقت عاملی به غیر از برخورد و رفتارهای خودشون هستند و اون شروع آشنایی یا حتی ادامه دادنِ اون دوستیها تنها عاملش صرفا من بودم و هستم.
تو اینجور وقتها توی گوشیشون کنارِ اون اسم, اسمِ من رو هم اضافه میکنند. مثلا من سال سوم دبیرستان به عنوان نمایندهی دبیرستان تیزهوشانِ منطقهمون توی المپیاد عملی (عملی و نه علمی) کامپیوتر شرکت کرده بودم و اون راهبری که از طرف آموزش و پرورش اومده بود و مدرسه من رو بهش معرفی کرد و بعدا برای حضور توی محل برگزاری المپیاد باهاش رفته بودیم منطقهی دماوند, فامیلیش خانم یغمایی بود, مامان که تا حالا بعد از این همه مدت این بنده خدا رو با وجود اینکه همکار هستند ندیدند, اسم این بنده خدا رو تو گوشی «یغمایی رضا» ذخیره کردند و بعد از این همه مدت هنوز هم باهاشون در تماس هستند و دوستِ هم، هم به نوعی محسوب میشند ولی خب همچنان اسمش «یغمایی رضا» هست.
یه حدود 10 روزی هست که مامان مشتاق شدند با یه بنده خدایی آشنا بشند و صحبت کنند و اینکار رو انجام دادند, با وجود اینکه عاملِ این آشنایی هم من محسوب میشدم و بودم، ولی دیشب گوشیِ مامان تو شارژ بود و نوتیفیکشنِ گوشیِ مامان روشن شد که پیام داره (ظاهرا از پیامهای قبلی بود) و دیدم اسمِ اون بنده رو به اسمِ خودِ اون فرد اضافه کرده و نه «**** رضا»! چقدر متعجب و خوشحالم که این ارتباط خیلی سریع و جذاب شکل گرفت. یه بخشِ دیگه از نامهی 31 نهجالبلاغه که تو پستِ قبل بود، این هست:
وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ وَ اَلْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ حَبِیبٌ...
چه بسا بیگانه اى که خویشاوندتر از خویشاوند است، و چه بسا خویشاوندى که از بیگانه، بیگانه تر است. غریب کسى است که او را دوستى نباشد...
انشاءالله که هم مامان و هم اون بنده خیرش رو ببینند. همهمون هم اگر از این دوستیها داریم، انشاءالله برامون با خیر و برکت باشه.
پ.ن4:
غاده جابر همسر شهید چمران میگفت مصطفی از من به من نزدیکتر بود...
اصلا یهو دلم خواست یه نفر رو اینجوری دوست داشته باشم (ایموجی چشمانِ قلبی) و به صورتِ تصویرِ زیر، بریم و بیرون قدم بزنیم:
پ.ن5:
مثل آقا مصطفی چمران
آتش به اختیار
در بطنِ ماجرا
و موثر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.