شتابزده، سرها را بالا گرفته و دل هایشان از امید و تدبیر تهى
مُهْطِعِینَ مُقْنِعِی رُءُوسِهِمْ لاَ یَرْتَدُّ إِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاء ابراهیم﴿۴۳﴾
شتابزده، سرها را بالا گرفته، چشم ها و پلک هاشان به هم نخورد و دل هایشان (از امید و تدبیر) تهى است.
دیشب که داشتم پستِ قبلی رو مینوشتم و قبل از خواب، داشتم فکر میکردم سعی کنم که با جزئیات اتفاقاتی که در خلالِ صحبتها و فضای اون مجموعه اتفاق میافته رو یادم باشه و یه پستِ مفصل در موردش بنویسم و ثبتِ خاطرات کنم که اگر خدا خواست و همونطوری که بهم پیشنهاد دادن، به عنوانِ سرگروهِ یکی از کارگروهها باهاشون همکاری و همفکری کنم، یه یادگاری از روزها و اولین مواجه با این مجموعه رو ثبت کرده باشم.
البته حرف زیادی ندارم و صرفا میخوام یه خاطره بگم از روزی که رفته بودم پیش دکتر نقشینه بابتِ ارائهی یه طرحی؛ دکتر نقشینه که شنید، گفت اگه قرار هست برای رضای خدا این کار رو انجام بدی، خیلی از مجموعههای دیگه هستند که دارند این کارها رو میکنند، اولا از کجا معلوم که بعد از یه مدت، مثل همینها نشید و به قولِ خودت یه چرخهی معیوبِ دیگه تو این مجموعههای فعلی قرار نگیرید، ثانیا چرا از بینِ این مجموعههایی که به قولت ایراد دارند، یکی رو که نسبت به بقیه بهتر هست، انتخاب نمیکنی تا بری و بهشون کمک کنی تا بهتر بشند، در موردِ اینکه قصدت رضای خدا نباشه هم حرفی ندارم!
الان هم حرفم با این جور تشکیلاتهای دانشجویی و به طور کلی با مجموعهها با اینجور تفکراتِ به اصطلاح جهادی و انقلابی و آموزشی و... همین هست، اگه واقعا قصدِ خودتون و بالادستیهاتون رضای خدا هست، چرا به صدها مجموعهی فعلی و فشلی که وجود داره کمک نمیکنید تا بهتر بشند؟
البته من هم مثل دکتر نقشینه، حرفی راجعبه قصدِ غیر از رضایِ خدا داشتنتون ندارم!
پ.ن:
از اونجا که در موردِ این مجموعه و این که مسئولیتم اونجا قرار هست چی باشه، کسی رو نمیشناختم که ازش مشورت بگیرم، استخاره کردم و آیهای که اولِ پست هست، اومد: به نظرم توصیفِ دقیق و بهتر از این آیه، از حالِ حاضر و احتمالا آیندهی نچندان دورِ این مجموعه فعلا نمیتونم بیارم!:
شتابزده
سرها را بالا گرفته
چشم ها و پلک هاشان به هم نخورد
دل هایشان (از امید و تدبیر) تهى
خدا عاقبتِ همهمون به خصوص این دوستان رو ختم به خیر کنه
پ.ن:
حدودهای ظهرِ دیروز بود که داشتم با داداشم در موردِ اولین خاطرهم با تردمیل صحبت میکردم، شب داداشم برگشت بهم گفت که اون روز بهت خوش گذشت؟ بهش گفتم نمیدونم! دوباره پرسید که اون باری که اولین بار روی تردمیل رفتی رو میگم، بهت خوش گذشت؟ دوباره در کمالِ جدیت و واقعیت گفتم نمیدونم بهش گفتم فقط یادمه که اتفاق افتاد و اصلا یادم نیست که از این واقعه خوشحال بودم یا ناراحت یا حتی بیتفاوت.
مطمئنم اگه بعدها یکی از من در موردِ اتفاقات و خاطراتم بینِ سالهای 96 تا مهر 98 بپرسه، احتمالا سکوتِ طولانی کنم و هیچی نگم، نه به خاطرِ اینکه نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت یا بیتفاوت فقط به خاطر اینکه یه سری حرفها و اتفاقات رو فقط اونی که جنسِ ماجرا رو درک کرده، میتونه بفهمه و قطعا اون فرد از بقیه در موردِ همچین ماجرایی نمیپرسه، پس اونی که میپرسه، تواناییِ درکِ موضوع رو نداره!
پ.ن:
یکی نوشته بود:
میـدونـی دلبـر
درستـش ایـن بـود الان مـن و تـو سـر زندگـی خودمـون بودیـم
تو خستـه از سر کـار میومـدی
من میـومـدم استقبالـت
یـه دستـه گـل از تو
یـه بـوس جانانـه از مـن
میشستـی رو مبـل و مشغـول تماشـای تلویزیـون
منـم برات عشـق دم میکـردم و می آوردم و تو نـوش جان میکـردیـش
مـن برات از ساعتـایی که نبـودی میگفتـم و اینکـه آخر هفتـه خونـه مامانـم اینـا دعوتیـم
تو برام از اینکـه داشتـی میومـدی و سر چهـار راه فـال گرفتـی و خـوب بوده میگـفتی
امشـب بایـد خونـه خودمـون بودیـم
میومـدم پهلـوت دراز میکشیـدم و سرم میذاشتـم رو سینـه هات
برات میگفتـم که وقتایـی که نیستـی
خونـه
چـه تاریکـه
چـه دلگیـره
میگفتـم که وقتـایی که نیستـی دلـم میخـواد از جـاش کنـده شـه
دلبـر امشـب بایـد بـودی
کـه دسـت میکشیـدی رو موهـام و میگفتـی
منـم وقتـی پیشـت نیستـم دلـم غصـش میگـیره
دلـم بیتاب میشـه
منـم دلـم تنگ
خنـده هـات و
موهـات و
نگـات میشـه
بایـد بودی امشـب کـه قـول بدیـم همیشـه مال هـم باشیـم
بایـد بودی دلبـر تا فالـی که سر چهـارراه خریدی تعبیـر شـه...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.