احساس گلوبوس :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

احساس گلوبوس

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۰۷ ق.ظ

1.

 

(امروز به نظر ناراحتی
در واقع من هر روز ناراحتم، فقط امروز انقدری انرژی ندارم که بخوام ناراحتی‌م رو پنهون کنم)

 

احساس گلوبوس به حالتی میگند که آدم حس میکنه یه چیزی تو گلوش هست و نمیتونه فرآیندهای معمولی تنفس یا بلع رو انجام بده در حالتی که واقعا و از نظر فیزیکی چیزی تو گلوش نیست. یه جور میگند که طرف بغض تو گلوش گیر کرده، این اسمِ خارجکی‌ش هست که خب من هم همین چند ساعت پیش فهمیدم وقتی که حس کردم حتی هوا هم از گلوم رد نمیشه چه برسه به آب و مایعات و غذا.

 

2.

 

دیشب و پریشب دلم یه جوری بود، بیاد قدیم سرچ زدم و عکس‌های جهاد رو دیدم و یه کم باز غصه خوردم که چرا از این استایلِ دست به قلم، انگشتر، لبخند و پشت میز در حالِ یک کارِ عملیاتی، تا حالا عکس نداشتم و با وجود اینکه به بعضی از دوست‌هام گفته بودم که از این استایل یه دونه عکس از من بگیرید که بعدا نیازتون میشه، کسی توجه نکرد و هنوز هم این عکس رو ندارم.

چقدر این پسر خوبه؛ حقیقتا خوش به حالش.

(14 سال پیش، حاج عماد مغنیه، تو همچین شبی ساعت 10 و نیم شب، ترور شدند.)

(حاج عماد یکی از چند نفری هستند که بهشون شدیدا علاقه دارم و البته تنها فردی هستند که عکسش تو اتاقم نصب هست)

 

3.

امروز تو اندیشکده یه سری حرف‌ها در مورد پروژه شد که به نظرم عمیق و زیبا نبود و نمیشد بهش اهمیت داد، دو تا بحث دیگه هم شد:

* در مورد یک فایل صوتیِ که اون بنده خدا معتقد بود که قرار هست ریشه‌ی خیلی چیزها رو بزنند و احساس خطر کرده بود

* تفاوتِ بینِ فلسفه‌ی شدن و فلسفه‌ی ایجاد کردن و یک سوالِ مهم اینکه آیا موسی ع برنامه‌ای برای بعد از انتقالِ مردمِ بنی اسرائیل از نیل داشت یا نه

در مورد اولی زیاد فکرم مشغول نشد و با وجود اینکه خیلی حرف و موضوع مهمی بود، همون حرف‌ها و صحبت‌ها و اون فکرهایی که تو جلسه بود کفایت می‌کرد.

در مورد دومی اما بشدت ذهنم مشغول شد و قرار گذاشتم که یه کم بیشتر وقت بذارم.

این متن‌های پایین، برداشتِ خودم هست و میتونه معتبر نباشه؛ خودتون برید جست و جو کنید :)

«فلسفه‌ی شدن» میگه که یک ابتدا و انتهایی تو جهان متصور هست که خدا اون رو چیده، اگر بشر به فطرتش رجوع کنه و با قوانین طبیعت و سرشتِ خودش هماهنگ بشه، در نهایت به اون هدف نهایی میرسه و نیازی نیست که جلز و ولز کنه؛

«فلسفه‌ی ایحاد کردن» میگه که یه سری انتها و غایت به عنوان چشم انداز ترسیم شده و ما در اکنون باید الگوریتم و قوانین و برنامه بچینیم و بسازیم و پیاده کنیم که برسیم به اون انتها و غایت.

تو اولی شما میتونید تصور کنید که توی یک قطاری هستید که وسط‌های راهش هست و شما چشمتون رو باز کردید و دیدید که توی قطار و تو کوپه نشستید، نه میدونید که از کجا اومدید و نه احتمالا تا آخرِ مسیر با این قطار خواهید بود، صرفا اینکه هستید برای یه مدت و تویِ یک خطِ از قبل مشخص شده و بدونِ انحراف حرکت میکنید. شما به راحتی قابل کنار گذاشتن هستید و اگر از قوانین پیروی نکنید، رئیس قطار شما رو میندازه بیرون و یه سری افرادی که با قوانین سازگار هستند رو جایگزین میکنه و بدونِ اینکه کوچکترین تاثیری توی حرکت قطار ایجاد بشه.

تو دومی شما پشت فرمون نشستید تا برسید به مقصد نهایی و هر اتفاقی این وسط نیازمندِ تدبیر هست که باید یک اکتی رو انجام بدید.

 

قاعدتا با توجه به تصوری که از من دارید (INTJ-A) من تئوریِ دومی رو قبول داشتم که مثلا برای رسیدن به جامعه‌ی آرمانیِ امام زمان عج هم، باید مقدمه سازی و برنامه ریزی کنیم. اما اون بنده خدا که تو جلسه بود و صحبت میکردیم میگفت طبیعتِ آدم‌ها و نهایتِ تاریخ این هست که به اون جامعه‌ی آرمانی برسیم و تهش هم میرسه. ببین از نظرت موسی ع برنامه‌ی برای بعد از حرکت دادنِ بنی اسرائیل از رود نیل داشت یا فقط خودش رو مأمور به انجام وظیفه میدونست یا...

این عبارتِ آقای رئیسی که گفت «امت در حالِ شدن است» همین معنی رو میده که از نظرِ آقای رئیسی یه اکتی باید توی سال 57 صورت میگرفت که مردم خودشون رو به فطرتِ اصلی برگردونند و بعد امتِ اسلامی طیِ این اتفاقات و سال‌ها کم کم بیدار بشند و این الگوی ج.ا رو توی ذهنشون پیاده کنند و در نهایت کشورهای اسلامی بشند امت اسلامی که اقای رئیسی معتقد بود این فرایند داره اتفاق می‌افته.

حالا باید بیشتر بخونم و ببینم و حرف بزنم تا بفهمم واقعا اشتباه هست که روی تئوریِ دوم باشم یا نه.

 

3.5:

یه نفر نوشته بود که خدا میتونه تو قیامت برای عذاب دادن به هرکسی نشون بده که با انتخاب‌های درست میتونست چقدر زندگیِ خوبی داشته باشه ولی با این کارها و تصمیماتی که گرفت همش بدبختی رو تجربه کرد و جهنمِ تموم نشدنی میتونه این اتفاقی که میتونست بشه و نشده، باشه.

حالا از نظرِ تئوری و از نظرِ متونِ دینی داشت چرت میگفت و میگه ولی خدایی ملت چقدر ذهنِ دارکی میتونند داشته باشند!

 

واقعا چرا به این توجه نمیکنید که:

خدا فقط یه دونه علی داشت که الحمدالله اون هم امامِ ما شد(نقل به مضمون از آیت الله کوهستانی)

دیگه چی میخوایم؟!

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ

 

4.

دو تا پیشنهاد پروژه بهم شده که یکیش پیشنهادِ پروژه‌ی خیلی خفن هست که اگر چند سال پیش با تفکراتِ قبلی‌م بهم پیشنهاد میشد، از ذوق جیغ میزدم ولی واقعا الان این حس‌ها رو ندارم. حداقل به اون شدت ندارم و حتی حالِ جیغ زدن از خوشحالی رو ندارم به خاطر اینکه نکنه دنیا بفهمه روزهای خوب هم دارم.

 

5.

تو راه برگشت مداحی «ضربان حرم (مگه شهید میمیره)» رو برای بارها و بارها پلی کردم و باهاش آروم تو اتوبوس گریه کردم. یه جا هست که میگه:

عشق یعنی ضربان حرم

اسم مرتضی علی توی اذان حرم...

که واقعا این تیکه چیز عجیبی هست و خدا رو شکر که جمهوری اسلامی حرم است و اسم مرتضی علی ع توی اذان‌ها حرم، میپیچه. (حاج قاسم تو وصیت‌ش نوشته بودند که جمهوری اسلامی حرم است...)


 

 

6.

بعد از ظهری خسته بودم و تقریبا نخوابیدم بلکه بیهوش شدم! خواب عجیبی هم دیدم که کاش ادامه داشت. یعنی مگر اینکه توی خواب به همچین جایی برم و با همچین افرادی برخورد کنم و هم کلام بشم و دیدار کنم. چقدر خونواده‌ی خوب و جالبی بودند. خدا در کنار هم حفظشون کنه.

 

7.

یه سری لیست نوشتم از اینکه یک مجموعه فیلم دیگه باید ضبط کنم در مورد موضوعات مختلف و توش ادامه‌ی این بحث آبشار هورمونی هم باید باشه، اینکه میتونم در مورد تفاوت‌های آبشار هورمونی با شبکه‌ی عصبی، خودِ اینکه چه الزاماتی رو میشه پیاده کرد و احتمالا تحولِ بعدی تو دنیایِ علم، میتونه شکستنِ منطق‌های یادگیری عمیق و شبکه‌ی عصبی توسطِ آبشار هورمونی باشه و... موضوعات جذابی هست که نمونه‌ش رو ندیدم و دوست دارم که ضبط کنم تا بمونه و یه سری‌ها برای نسل‌های بعد برند سراغِ این کار . شاید حتی اگر یه نفر رو پیدا کردم، بشینیم با هم کتابش رو بنویسیم و به عنوانِ یه دیدِ جدید جدای از کتاب «ابرقدرت‌های هوش مصنوعی» ارائه‌ش بدیم.

باید ببینم وقت خالی کی پیدا میکنم، بشینم برنامه‌ریزی کنم.

 

8.

سلام امام رضا ع

 

9.

دی ماه بود که استاد راهنمای ارشد (همون که کامل در جریانش هستید که هیچ کار خاصی نکرد و چند تا مقاله هم به اسمش ثبت شد و حتی پیگیری نکرد که اون پولی که دانشگاه به دانشجوهایی که مقاله ثبت میکنند، میده، بهم بدند و...) پیام داد که مقاله‌ی انگلیسی که برای فلان مجله‌ی بین‌المللی فرستادیم با چنتا نظرِ شدیداللحن رد شد ولی گفتند برای فلان جا بفرستید، احتمالا اکی میشه؛ پیام دادم که به نظرم حرفشون منطقی هست (هیچ حسی نسبت به ادامه دادنِ ارشد و فرایندهاش ندارم) تماس گرفت که یعنی چی، بیا این رو تکمیل و اصلاح کن و بفرستیم برای بهمان جا و نمیخواد به اینجایی که این‌ها گفتند بفرستی؛ واقعا نمیدونم چرا فکر کرده که باید به حرفش گوش بدم :/

گفتم تا اواسط بهمن امتحان دارم و بعدش باید تحویل پروژه بدم؛ گفت خب اکی بعدش هماهنگ میکنیم. 16 بهمن پیام داد که امتحانت تموم شد؟ مقاله رو کی میرسونی؟

دیدم بلاک کردن به تنهایی نمیتونه حسم رو منتقل کنه، یه بکاپ گرفتم از واتساپ و بعد از مدت‌ها که دوست داشتم یه بهونه داشته باشم که این جلبک (اشاره به سبز بودنِ واتساپ) و لجن (اشاره به عدم کارایی و کارکردِ مناسبِ واتساپ) رو از گوشی‌م حذف کنم، بالاخره کل اپ رو از گوشی حذف کردم؛ تقریبا اکثر افراد موضعِ من رو نسبت به این اپ میدونستند و دوست‌هام معمولا توی تلگرام یا به صورت پیامک به پیام میدند و اون معدود افرادی که از این لجن برای انتقالِ محتوا استفاده میکردند هم اعلام کردم که جای دیگه پیام بدید.

امروز به گوشی‌م تماس گرفت و تو پیامک و تماس هم بلاک کردم. حالا تعهدی برای رسوندنِ این مقاله ندارم و حسی هم ندارم اما اگر وقت کنم، سعی میکنم این رو بازنویسی کنم و خودم نمیخوام کارِ نصف و نیمه داشته باشم اما خب نمیخوام به خاطرِ حرفِ این باشه. من با یکی از استادهای دیگه‌ی ارشد، بعد از اینکه دانشجوی دکتری شدم، مقاله هم دادم و به اسم دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی هم سابمیت کردم خیلی برام جالب بود که عکس پروفایل و استوری واتساپم رو در مورد فوت عزیز دیده بود و با وجودِ اینکه اصلا هیچ ارتباطِ دیگه‌ای به جز این مقاله بینِ ما نبود، پیام تسلیت هم فرستاد ولی این استاد راهنما کلا هیچی؛ الان هم که هنوز یه موضع از بالا به پایین داره.

واقعا رو اعصاب بود و با بلاک کردن و حذف واتساپ یه آرامش نصبی گرفتم.

 

10.

خسته‌ام، مثل در آغوش کسی جا نشدن...

 

11.

یه شعر خوانی از حامد عسکری دیدم، واقعا هم شعر و هم خوندنش خوب بود؛ هرچند که غمگین هست و اگر اعصاب ندارید، توصیه نمیشه :)

 

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ما بود دلارام جهان شد

 

در اول آسایشمان سقف فروریخت

هنگام ثمر دادنمان بود، خزان شد

 

زخمی به گـِل کهنه ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

 

آنگاه همان زخم، همان کوره کوچک

شد قله یک آه مسیر فوران شد

 

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

 

ما حسرت و دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

 

[جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده گفت گران شد

 

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد]

 

یک حافظ کهنه،دوسه تا عطر،گل سر

رفت وهمه دلخوشی ام این چمدان شد

 

باهرکه نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان «وای به حال دگران» شد

۰۰/۱۱/۲۴
R_A Zeytun

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.