بوسه بخیه است
خنده بخیه است
فراموشی بخیه است
مهربانی بخیه است
آدم بیبخیه متلاشی میشود
آدم؛ زخم است
چارلز بوکفسکی
بوسه بخیه است
خنده بخیه است
فراموشی بخیه است
مهربانی بخیه است
آدم بیبخیه متلاشی میشود
آدم؛ زخم است
چارلز بوکفسکی
هم دیدنی بودی
هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی
هم باغچه مون گل داشت :(
...
هر روز پاییزه
هر هفته پاییزه
هر ماه پاییزه
هر سال پاییزه
محسن چاوشی
چند روز پیش مستند Brainchild محصول نتفلیکس که نماوا دوبلهش کرده رو با داداشم میدیدم، یه قسمتش در مورد درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) بود؛ به نظرم هم قسمتهای مختلفِ مستند و هم این مفهومی که ارائه داده، چیزِ باحالی هست.
میگند وقتی یه نفر یه شکستی رو تجربه میکنه، تو ناخودآگاهش این مسئله شکل میگیره که محکوم به شکست هست، تو کارِ بعدی سعی میکنه که این قضیه رو جبران کنه، معمولا اگر به این دلیل که سریِ قبلی تویِ یه کاری شکست خورده باشه و این دفعه اومده باشه برای جبران، این سری هم شکست میخوره؛ این مسئله دیگه توی ذهنش ثبت میشه که محکوم به شکست هست و بازدهیِ کارهای بعدیش همینجوری میاد پایین. در نهایت این تصور توی ذهنش شکل میگیره که اوضاعِ زندگی دیگه توی دستهای خودش نیست و نمیتونه کاری انجام بده.
برای مطالعهی بیشتر میتونید به لینکهای زیر مراجعه کنید:
درماندگی آموخته شده چیست؟ | بیشتر از یک نفر
درماندگی آموخته شده (Learned helplessness) چیست؟
یه حالتی هست که بهش میگرند بحران؛ این لفظ رو احتمالا خیلی جاها شنیدیم (بحران آب، بحران جمعیت، بحران آلودگی و...). اساسا همهی این مواردی که توی پرانتز به عنوانِ بحران نوشتم، بحران نیستند!
لفظ بحران چه تو ادبیات سیاسی و چه مواردِ دیگه یه سری تعریفِ خاصی داره:
بحران، با شرایطِ معمولِ زندگی فرق داره و باید برای اون مسئله یک راهحل در شرایطِ بحران گرفت و اصطلاحا مدیریتِ بحران انجام بشه.
بحران، مقطعی هست و بعد از حداکثر 3 ماه، از شرایطِ بحران باید خارج شد. (مثلا زلزله یا سیل، یک بحران هست چون به صورت مقطعی اتفاق میافتند و باید در لحظه تصمیماتی گرفته بشه که در شرایطِ عادی منطقی نیست.)
اگر یک مثال بخوام بزنم در موردِ کارهایی که توی شرایطِ بحرانی باید تصمیمگیری بشه ولی در شرایط عادی، منطقی نیست؛ مثالش منفجر کردنِ جاده توی سیل گلستان بود. در شرایطِ معمول اگر آبگرفتگی توی یک طرف جاده باشه باید یک سری آبراهها از زیرِ جاده بزنند یا پلهای متحرک ایجاد کنند تا آب از یک طرف به اون طرف بره؛ اما وقتی شما با مسئلهی سیل مواجه میشید، آبگرفتگی در شرایطِ بحرانی هست و تصمیمگیری باید کنید که جاده رو منفجر کنید و مردم رو با قایق از اینور به اونور ببرید تا یه کم اوضاع درست بشه.
اکثرِ این الفاضی که در موردِ مثالِ بحران توی پرانتز نوشتم (بحران آب، بحران جمعیت و...) تو مملکتِ ما دیگه بحران نیستند چون چند سالی هست که باهاش مواجه هستیم، بحران نهایتا 3 ماه زمان میبره!
دلیلی که خیلیها از لفظ بحران استفاده میکنند این هست که دوست دارند یک تصمیماتِ دفعتی بگیرند و کارشون رو توی دورهی خودشون انجام بدند و چند نفر براشون کف و سوت بزنند و بعد مسئولیت رو به نفر بعدی بدند و برند. تصمیمی که تو شرایط بحرانی گرفته میشه معمولا منطقی نیست و بعدها باعث میشه که مشکلاتِ بزرگتری ایجاد بشه. نکته اینجاست که اون مسئولی که این تصمیم رو گرفت، چون مسئولیت رو تحویل داده و رفته قرار نیست با چالشهای بزرگتر مواجه بشه و صرفا همون سوت و کف زدن و اون جایگاه اجتماعی براش میمونه.
یه بنده خدایی میگفت که مشکلاتِ مملکتِ ما دیگه بحرانِ پس از حادثه نیست، این کشور توی مشکلاتش دیگه از بحران گذشته و تبدیل به بیماریِ افسردگی شده!
پ.ن 0:
کتاب زیتون سرخ رو شنیدم و به نظرم هم کتاب صوتیِ خوش ساختی بود و هم داستانش، جالب بود؛ توصیه نمیکنم البته.