بغلم کن که دلم جانِ دگر میخواهد...
بغلم کن که
دلم جانِ دگر میخواهد...
مونا واعظی
عیدمون مبارک باشه
پ.ن 0:
یه زمانهای نه چندان دوری اسفند پر از تکاپو، پر از حس زندگی، بوی تمیزی، بوی عید، بوی بهار میداد. الان رو نبینید که دیگه هیچکس حس و حال نداره قبلاها که اسفند، اسفند بود قشنگترین ماه سال بود؛ الان ولی تهش شاید بشه گفت یه اسفنج هست و نه اسفند. انرژی منفی، مریضی، فقر، جنگ (از یمن گرفته تا به بعد)، خرابی کاسبیها و...
اسفندهام دیگه اسفنج شده و دوست ندارم که این موضوع رو به اسفندِ گرانقدر ربط بدم برای همین تاکید دارم که این ماهی که میگذره برای من اسفند نیست، اسفنج هست.
پ.ن 1:
مطلع شدم که امروز (9 اسفند) تولد سردار امیرعلی حاجیزاده هست؛ من که میدونستم ولی خب این هم یه مثالِ دیگه از اینکه اسفندیها و با تاکید بیشتر، 9 اسفندیها آدمهای خاصی هستند (ایموجی عینک آفتابی به چشم)
پ.ن 2:
این دو روز یه جوری بود که به خودم حق میدم نسبت به تولدم و اون پستی که منتشر کردم، همجون حسی داشته باشم. دیشب که اونطور، امروز هم که ادامهش و تا بعدازظهر که گوشی مامان زنگ خورد و تصمیم گرفتند یهویی راهی سفر بشند (سفرِ شرّی نیست ولی شروعش با ملایمت نبود و بیشتر اجباری بود تا انتخاب). از اونجا که چهارشنبه باید به جلسه برم، خونه و تنها موندم؛ شاید بارِ تنها بودن تو روز تولد خیلی سنگین باشه، اما زیاد ناراحت نیست (با تاکید بر لفظ زیاد).
پ.ن 2.5:
***
خلاصه اینکه از اون موقع که مامان رفت تا الان یه سری مدح و مولودی در مورد امام علی ع گوش دادم و یه سری کتاب صوتی هم تموم کرد و با اون فرمول که ناد علی غمها رو میشوره میبره، حالم واقعا خوبه.
پ.ن 3:
مرد گنده تو از بابای من 6 سال فقط کوچیکتر هستی بعد تو گروه، استاد رو ریپلای میزنی و میگی «استاد خوبم، عیدتون مبارک باشه و...» تف تو این مدرک دکتری که اینجوری میخوای بدست بیاری.
پ.ن 3.5:
دیروز یکی از دانشجوهای جبر خطی که TAش من بودم و به شدت هم دختر با شیطنت و پر جنب و جوشی بود (همون بنده خدا که یه سری برای کلاس رفع اشکال گفتم تا فلان ساعت دانشکده میمونم و حدود یک ساعت بعدش وقتی داشتم میرفتم خونه اومد و گفت که «کلاسم طول کشید و بعدش هم آخه من رفتم نمازم رو تو مسجد دانشگاه بخونم برای همین دیر شد...» که خب قبول کردم تو تلگرام سوالاتش رو بپرسه و اونجا جواب بدم و...) توی گروه پیام گذاشته بود که فلان نرم افزار رو کسی بلد هست که چجوری کار میکنه و چرا فلان جاش خراب هست؛ وقتم خالی بود و بهش پیام دادم و گفتم چجوری درست میشه، همین چند دقیقه پیش دوباره پیام داد و با همون الفاظِ مسبوق به سابقه (به دانشجوها تمرین متلب میدادم و خودم براشون کدها رو میفرستادم و میگفتم فقط یه بار خودتون این کدها رو تایپ کنید کافی هست؛ بعد پیام میدادند و باگ کدها رو هم میگرفتم براشون و منظورم از مسبوق به سابقه این هست که با نوع ادبیاتش آشنا هستم) یه ایراد دیگه از نرم افزار رو گفت و من هم دوباره گفتم چجوری درست میشه؛ آخرش یه سری ایموجی دختری که میرقصه و چشمای قلبی و... گذاشت و تشکر کرد.
حالا جدای از این که کلا ریاکتهاش جالب بود و هست و این اتفاق از معدود اتفاقهای این دو روز منتهی به تولدم بود که باعث شد خندهم بگیره؛ پسر واقعا چقدر این حس TA بودن خوب بود ولی متاسفانه چند سالی هست که تجربهش نکردم و بدتر از اون هم اینه که احتمالا دیگه تجربهش نمیکنم. یعنی انقدری همه چی سریع رفت جلو که دوسال دیگه دکترام رو احتمالا میگیرم و حتی اگر درس هم بخوام بدم دیگه TA نمیتونم بشم و باید به عنوان استاد درس بدم و خب این شیطنتهای TA بودن رو دیگه نخواهد داشت. هعییی جوونی یادت بخیر :|
پ.ن 4:
حال ندارم کامنتها رو جواب بدم (بیماری یا مسئلهای نیست، فقط روی مودِ جواب دادن به کامنتها نیستم) ازاینرو اگر حس میکنید که دیر جواب دادن به کامنتتون باعث دلخوریتون میشه با پوزش فراوان از این عدمِ حال داشتن برای پاسخ به کامنتها، بینهایت از صحبتهایی که میخواستید تو کامنتها مطرح کنید، ممنون هستم.