تکلیف اول است...
0.
نشستم یه سری کامنتهایی که بین بعضی از اعضای خونوادهی وبلاگنویسی رد و بدل کردیم رو از اول خوندم، حقیقتا انقدری که اینجا راحت بودم و انقدری که شما در مورد بعضی از جزئیات زندگیِ من میدونید، حداقل توی این چند سال اخیر، مامان و دوستام، اطلاع از ریز جزئیاتِ بعضی از روزهای من، ندارند؛ از خیلیها ممنونم که تو خیلی از موقعیتهای زندگی که احتمالا نمیتونستم با دوستام به صورت غیرمستقیم و با مامان به صورت مستقیم راجعبه اون موقعیتها حرف بزنم، با کامنتهاشون، با دعاهاشون و با پیگیریهاشون باعث شدند که تو اون مقطعهای زندگیم کمتر احساس تنهایی کنم.
چند روز پیش داشتم به محمدحسین میگفتم که یه سری حرفها رو اگر وبلاگ نبود احتمالا نمیشنیدم مثال و جزئیاتش رو به محمدحسین کامل نگفتم ولی بین خودمون بمونه مثلا فکر نمیکردم که (این موارد نقل به مضمون هست) یه نفر بهم بگه از نظر چهره شبیه به جهاد مغنیه هستم و من به شدت ذوق کنم یا این تصور بشه که انرژی چشمام مثبت هست که خب همچین عقیدهای ندارم، یا یه نفر این زحمت رو متقبل بشه و خبر سلامتی و ازدواج یه فردی رو بهم اطلاع بده، یا انقدری با یه نفر راحت باشم که حکم مامانِ خودم رو توی فضای مجازی داشته باشند و این استرسِ بشدت شیرین تو من وجود داشته باشه که اون اتفاقاتی که به مامان نگفتم ولی ایشون میدونند به طور ناخواسته بین مامان و ایشون رد و بدل بشه، یا مثلا از یه بنده خدایی مشاوره در امور قضایی و حقوق خانواده و دختران بگیرم و اون موارد رو توی جلسه بلند بلند بخونم که این باگهای معمولِ زندگیِ یک دختر و زن توی ایران هست، یا مثلا تعاملی که با یه نفر داشتم باعث بشه که بره و از رئیسشون یه سری سوال بپرسه و مشغول به کار شدنش رو اطلاع بده و بابت این موضوع ذوق کنم، یا انقدری با یه نفر راحت باشم که سیر خروج از دبیرستان و ورود به دانشگاه رو بدونم و عمیقأ حس کنم که اون کارهای که باید برای خواهر خودم انجام میدادم ولی ندادم رو حداقل بخشیش رو انجام بدم یا موارد دیگه.
الان که خیلی سریع کامنتها رو دیدم سه سری عمیقا بابت تعاملی که با بقیه داشتم حس میکنم به معنای واقعی کلمه با وجود اینکه میخواستم یه مطلب دیگهای رو بیان کنم اما با انتخاب اشتباه کلمات, برخوردم فاجعه بود. یکیش مربوط به معرفی یه فیلم به یه مادر بود؛ یکیش مربوط به رد کردنِ هدیهی یه نفر بود که زحمت کشیده بودند و در هر صورت من قبول نمیکردم ولی محترمانهتر میتونستم دلیلش رو بگم و بعدی هم جواب کامنتی که دیشب برای یه نفر ارسال کردم و قصد داشتم بگم چقدر نسبت به قوی بودنشون عمیقاً ایمان داشتم و همچنان هم دارم که میتونند این اوضاعی که توش هستند رو تغییر بدند ولی خودشون رو دست کم میگیرند و آدم به این خوبی خودش رو دست کم بگیره چقدر حرصم رو در میاره.
ضمن تشکر از همهی دوستانی که این چند وقت من رو توی بیان تحمل کردند و عذرخواهی از برخوردهایی که ممکن بود به صورت خواسته و البته بیشترشون ناخواسته سبب تکدر خاطرتون شده باشه؛ طلب حلالیت میکنم ازتون و تا مدت نامعلومی فعلا خداحافظ :)
1.
چند وقت پیش دنبال یه مطلبی تو یوتیوب بودم، دیدم یه بنده خدایی تو توکیو 2 ساعت از درس خوندنش فیلم گرفته، ویوی خیابونهای توکیو و هوای بارونی، هر نیم ساعت هم یه تایم استراحت داشت و... (ننشستم 2 ساعت فیلم درس خوندنش رو نگاه کنم، خودش نوشته بود؛ جهت شفاف سازی)؛ چقدر عجیب بود برام.
2.
شهید مطهری تو کتاب هدف زندگی یه جا هستند گفتند:
یک جمله در کتاب اصالت بشر سارتر از داستایوسکی نویسنده معروف روسی است که می گوید: «اگر واجب الوجود نباشد همه چیز مجاز است» یعنی: این که کارها را به خوب و بد تقسیم می کنیم و می گوییم فلان کار را باید کرد و فلان کار را نباید کرد (البته روی جنبه های معنوی) مثلا باید راست گفت و نباید دروغ گفت، نباید به جامعه خیانت کرد و باید خدمت کرد، تابع این است که ما اعتقاد به خدا و واجب الوجود داشته باشیم. اگر واجب الوجود در عالم نباشد همه چیز مجاز است، یعنی همه چیز مباح است و دیگر منع و ردع و باید و نباید همه به کلی از میان می رود.
3.
دردی عظیم دردیست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن...
حمید مصدق