نیم دقیقه با من
نیم دقیقه با من توی محل کار
البته ما چیزی به اسم میز و دستگاه که متعلق به فرد باشه تو مجموعه نداریم و هر کسی هر جایی که خالی بود میشینه و صرفا اتاقها مشخص هست که مثلا اتاقی که من میشینم بخش تحلیل سیستم هست. اما در کل محلی که من میشینم، یه همچین ویویی داره.
پ.ن 0:
دیروز تو مترو برگشتنی یه پسر کوچولو با باباش تو یکی از ایستگاهها سوار شدند، من و یه پسر همسنِ من داشتیم با این پسر صحبت میکردیم (حدود 6 سال داشت)، یه کم جلوتر با هم از ایستگاه پیاده شدیم و من خارج شدم، از گیت که رد شدم دیدم پسر تنها هست و بابا نیست، بهش گفتم تو چرا تنهایی؟ بابات کو؛ قشنگ حسِ استیصال رو میشد از چهرهی پشت ماسکش فهمید. کنار کشیدمش و یه کم باهم حرف زدیم، آروم که شد گفت گوشی داری، شمارهی باباش رو بلد بود؛ زنگ زدم و گوشی رو دادم به خودش داشت زنگ میخورد که داد زد بابام بابام و باباش که سراسیمه راهی که رفته بود رو برگشت، از دور پسرش رو دید.
چون تو مترو من و بابا و پسرش همدیگر رو دیده بودیم، تقریبا این حسِ آشنایی بینمون بود که سریع باعث شد اعتمادِ بینِ طرفین منتقل شده بود.
تو راه که از زیرگذر خارج بشم و برم سوار اتوبوس بشم، به این فکر میکردم که واقعا چقدر گم شده تو زندگیم دارم که بزرگترینش رو با جملهی «این صاحبنا» میشه وصف کرد.
خدا دلهامون رو درست کنه
پ.ن 1:
ماه اسفنجتون پیشاپیش مبارک باشه.
تولدهای پیش رو ( 5 اسفند، 9 اسفند، 15 اسفند) هم مبارک متولدین باشه و انشاءالله که به آرزوهاشون برسند.
پ.ن 2 (بعدا نوشت):
شرح ماجرای اینکه من چجوری توی اون واگن رفتم هم برای خودش جالب بود.
صبح تصمیم گرفتم که برم مرکز اهدای خون و خونم رو اهدا کنم. زودتر از محیط کار اومدم بیرون و رفتم سمت مرکز اهدای خون، بعد یه سری توصیهها و شرایط توی در و دیوار نوشته بود که خب نتیجه این شد که بیخیال شدم و مسیر رو برگشتم، وسط راه یه کاری پیش اومد و حدود نیم ساعت تو پیادهرو با گوشی ور میرفتم تا کارِ اون بنده خدا رو راه بندازم، از اونجایی که من ایستاده بودم تا اولین ایستگاه مترو حدود 1 کیلومتر فاصله بود، به ایستگاه که رسیدم یه کم صبر کردم تا اینترنت پیدا کنم و با گوشی کارت متروم رو شارژ کنم و بعد هم رفتم و سوار واگن شدم؛ این پسرِ همسنِ من، تو واگن بود. چنتا ایستگاه جلوتر که این پسر و باباش سوار شدند، تو این فاصله این پسرِ همسنِ من با بقیه مسافرها یه سری تیکههای معمولی انداخت و این پسر بجه که سوار شد هم یه کم مکالمه بینِ ما چنتا شکل گرفت.
انگاری قسمتِ من بود که توی اون واگن باشم.