أحضنک...؟ :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

أحضنک...؟

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۰۷ ق.ظ


«أنا مبعرفش أواسی حد أنا بعرف أحضن أحضنک...؟»


من بلد نیستم کسی رو دلداری بدم

ولی بغل کردن رو بلدم

بغلت کنم...؟


پ.ن:

قصد دارم اتفاقات و ماجراجویی امروز رو تو کامنت‌ها بنویسم و یه جور تایم‌لاین درست کنم, با ما همراه باشید!

۰۰/۱۱/۱۷
R_A Zeytun

نظرات  (۱۶)

با نام و یاد خدا ماجراجویی امروز رو شروع می‌کنیم
خب مقصد اولم دانشگاه شهید بهشتی هست و باید برم نامه‌ی درخواست تاییدیه تحصیلی رو از مقطع دکتری به مقطع ارشد بدم. الان تو اتوبوس در حال رفتن به مقصد :)
البته من بعد از اذان صبح بیدار شدم و حدود ۶ از خونه اومدم بیرون.
(فهمیدید که زود بیدار شدم یا باز تاکید کنم؟!)
دیشب هم ساعت ۱ خوابیدم با وجود اینکه خسته بودم
گفتم از مسیر میدون آزادی می‌رم که با دوچرخه اشتراکی برسم به ایستگاه توحید, تو اپلیکیشن زده بود نزدیکمی‌ها دوچرخه هست ولی از آزادی تا خودِ ایستگاهBRT حتی یه دونه دوچرخه هم نبود.
ظاهرا قسمت نبوده که با دوچرخه برم و حالِ دختران و زنان سرزمینم رو در عدم استفاده‌ی بدونِ دردسر از این امکانات دوباره تجربه کنم!
تو پست قبل (همون که الان رمزی هست) پرسیده بودم که فسق و فجور برای بعد امتحان پیشنهاد بدید که بشوره ببره این ترمِ پر از حادثه رو, پیشنهادات مفیدی در جهت بازیابیِ توانِ اضمحلال رفته داده شد ولی فسق و فجور نبود؛ آفرین، همین رو انتظار داشتم :)

تصمیمم این شد که صوت سخنرانی‌های حاجی کاشانی که تو دانشگاه تهران در مورد سیره‌ی حکومت‌داری امام علی ع صحبت کردند (تو کانال مسجد. دانشگاه تهران هست) گوش بدم. یه سری فیلم هم ریختم تو گوشی ولی مهمترین‌ش روزه گرفتن تو ماه رجب بود که خب ببینیم خدا توفیق میده یا نه
اومدم بیمارستان طالقانی (بیمارستان روبه‌روی دانشگاه شهید بهشتی) که آزمایش و معاینه و... رو همینجا انجام بدم؛ انقدری شلوغ بود که بیخیال شدم. واقعا مگه مجبوری هستید نوبت دهی رو آنلاین قرار بدید بعد یه گیت بذارید که اونایی که آنلاین نوبت نداشتند بیاند تو همون بیمارستان نوبت بگیرند و یا اونایی که آنلاین نوبت گرفتند بیاند و اونجا پرینت بگیرند؟
مشکل دارید؟
ورودی دانشگاه ازم پرسید کجا کار داری، گفتم آموزش کل, گفت دانشجوی ما هستی، گفتم چند ماه پیش بودم؛ گفت کارت بده تا بذارم بری :/
کارم تو آموزش سریع انجام شد ولی موندم تو دانشگاه تا حیف نشه این کارت دادن!
خبر ویژه اینکه تو تپه‌های دانشگاه نشستم و سیگنال آبشاری (آبشار هورمونی) رو ضبط کردم!
مبارک جامعه‌ی علمی باشه
از دانشگاه رفتم سمت شرکت (چاپخونه) و یه کم حرف زدیم؛ نتیجه گرفتم که در مجموع کمک‌شون کنم ولی دورادور.
حس کردم این روشی که دارند میرند به قهقهرا میره و در کلیتِ ماجرا دخالت نکنم بهتر هست
به عنوانِ یک مهندس صنایعِ واقعی (الان خداییش مهندس صنایعِ الکی هستم، از تحلیل سیستم تا کسب و کار و... همه رو خودم انجام میدم و این بده!) رفتم تو کارخونه و خط چاپ و انبار و... چرخیدم و اصطلاحا فِر خوردم!
یه سری فیلم و عکس هم از انبارها گرفتم که خب در نوع خودش تجربه‌ی جالبی بود
از کارخونه اومدم اندیشکده و با دوستم هماهنگ کردم که خودت جلسه رو میای؟
(قصد چتر شدن داشتم!) که گفت آره؛ این شد که مقصدم شد اندیشکده؛ نماز رو تو اندیشکده خوندم و یه کم هم دارم به کارهای اندیشکده میرسم.

پاهام شدید درد میکنه؛ حالا آخرِ شب میگم چقدر راه رفتم:)
با علی تو جلسه هستم, رفاقتی اومدم توصیه کنم که حاجی این تپه‌ای که شما می‌خواید حالا فتح‌ش کنید و بعد پرچم بذارید ما ۴ تا دانشجوی کارشناسی رفتیم یادگاری هم اونجا گذاشتیم.
آخرش تو جمع‌بندی داره میگه که همون کاری که می‌خواستیم رو ادامه میدیم.
قشنگ معلوم هست دوست نداره از راه‌ش وارد بشه
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
خب دیگه برگشتیم اندیشکده، نماز هم خوندم, **** ** ** ******* *** *** *** ** **** **** ** **** **** ******* و دیگه برگردیم خونه:)
خب دیگه تهران گردی بسه, بریم خونه
(وی در مترو هست)
با ۱۲ کیلومتر و ۱۵۶۶۱ قدم و سوزوندن ۷۲۶ کیلوکالری, پایان ماجراجویی امروز رو اعلام می‌کنم.

یه سری عکس و فیلم گرفتم که به تدریج توی پست‌ها استفاده خواهم کرد:)

آزمایشگاه هم نرفتم البته