تنها...
پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ
بیشتر از یک ساعت هست که تو پاگرد نشستم و دارم به بارونی که میاد گوش میدم و برای عزیز قرآن میخونم؛ کارهای شام انجام شده و فامیلهای بابابزرگ (عموها و عمههای مامان) و نوهها و بچههای عزیز شام خونهی عزیز هستند و الان داخل نشستند.
تو این بیشتر از یک ساعت کسی نیومد سراغم که رضا بیرون نشسته, سردش نشه, سرما نخوره. کسی بهم نگفت که صبح خونه رو جارو کشیدی, ظرفها رو شستی و بعد جمع کردی, لباسهای بابابزرگ رو شستی و پهن کردی و... دستت درد نکنه, آفرین و...
چیزهایی که عزیز بابت هر کار کوچیکی بهم میگفت «آفّرین مِ پِسِر» (آفرین پسرِ من) یا توی هر جمعیتی با وجود اینکه حواسش به همه بود ولی همیشه به طور خاص پیگیر من بود و اگر درس داشتم یا مثل الان بیرون بودم, خودش میاومد و پیگیر من و احوالم و سرد نشدنم میشد.
راستش از کامنتی که نوشته بودید انگاری حواست به همه هست و کسی حواسش به تو (یعنی من) نیست خیلی ناراحت شدم و از تنهاییِ الان خیلی ناراحتم و گریه کردم, مطمئنم که الان عزیز حواسش مثل همیشه بهم هست ولی فقط صدایی نمیشنوم.
۰۰/۰۹/۱۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.