امشب
من و فاطمه دختر/پسر خاله هستیم و ۳سال اختلاف سنی داریم (فاطمه از من بزرگتر هست و چند سال پیش ازدواج کرده و بچهی اولشون نزدیک هست بره مدرسه و از اونجایی که خاله پسر نداره, سعی کردم مثل برادر باشم) ولی کوچیکیمون تقریبا با هم بود و با هم پیش عزیز بزرگ شدیم. (تو چند تا پست پایینتر نوشته بودم که خاله و مامان معلم هستند و عزیز ما رو تربیت و بزرگ و نگه میداشت)
خونهی عزیز هستیم و طبق معمول غذا درست کردن رو به صورت داوطلبانه برعهده گرفتم و داشتم سیبزمینی سرخ میکردم نشسته بود تو آشپزخونه و به سرخ کردن سیب زمینی توسط من نگاه میکرد و گفت که یادت هست عزیز همیشه چند تا ماهیتابه بیشتر درست میکرد و حین سرخ کردن به همه لقمه میداد و آخرش باز میموند و غذا هم میخوردیم و بغض کرد و آروم زد زیر گریه.
حالا آشپزخونه اوپن هست و بابابزرگ هم به آشپزخونه دید داره. به بهونهی خالی کردن آشغال سیبزمینیها رو از ماهیتابه برداشتم و رفتم بیرون که یه کم آروم بشه. از اونجایی که سیبزمینیها زیاد بود, خاله که اومد و گفت گشنهم هست نون دادم و یه بشقاب سیبزمینی تو بشقاب دادم و لقمه کردند. مامان هم این صحنه رو دیدند و اومدند و به مامان هم تعارف کردم و مامان هم پیشنهاد داد که به بقیه هم لقمه بدیم.
کل اعضای تو خونه لقمهی سیبزمینی خوردند و باز سر شام سیبزمینی موند. (سیبزمینیها رو خودم با همون پول کذایی خریده بودم و زیاد درست کرده بودم)
موقع خواب یکی از کارهای عزیز این بود که مطمئن بشه بچهها سردشون نیست و خوابیدند و بعد بخوابه. امشب لحافها رو پهن کردم. پتوی همه رو گذاشتم و بعد رفتم دراز کشیدم. البته قبلش موقعی که خاله اینا داشتند میرفتند من رفتم و برای بابابزرگ ویکس زدم تا درد کتفش کمتر بشه.
امشب
برای بچهها و نوهها و دومادها و بابابزرگ لقمه سیبزمینی درست کردم
شام آماده کردم
تو نماز برای آرامش بچهها و نوهها دعا کردم
لحافهای خواب رو پهن کردم
رو سر بچهها و نوهها پتو گذاشتم
شب بیدار شدم و دیدم بابابزرگ پتوش افتادن و رفتم پتو گذاشتم براش
و با وجود اینکه روی پام نمیتونم بایستم از خستگی و ناراحتی ولی همچنان قوی بودم.
امشب چقدر شبیه به عزیز بودم...
بعدا نوشت:
یک ساعت قبل از اذان بابابزرگ بیدار شد و رفت وضو گرفت که قرآن و نماز بخونه, من هم بیدار شدم, اشاره کرد که تا اذان ۴۰ دقیقه مونده و فعلا بخواب, نخوابیدم. بلند شدم و چایی و آب جوش ریختم و نون آوردم و وضو گرفتم و چایی و نون رو دادم به بابابزرگ و خودم هم مثل بابابزرگ رفتم قرآن و نماز خوندم.
درست هست که بابابزرگ هر نمازی که به نیت عزیز میخوند بغض میکرد و میخواست گریه کنه ولی اون چایی و نون رو که میدید قشنگ حس میکردم که تو نگاه و تو دلش داره به عزیز درود میفرسته و حضورش رو حس میکنه.
از تئوریهای عزیز این هست که پسرها و نوهها و بچههای من از خواب بلند میشند گرسنه هستند و اگر بهشون تعارف کنی که چیزی میخوری, به خاطر تعارف میگند نه؛ تو چایی و نون رو بیار, حتما میخورند.
به نظرم مامان بهترین یادگاری رو از عزیز داره, یه نسخهی نسبتا خوب از عزیز با اکثر ویژگیهاش
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.