امشب :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

امشب

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ

من و فاطمه دختر/پسر خاله هستیم و ۳سال اختلاف سنی داریم (فاطمه از من بزرگتر هست و چند سال پیش ازدواج کرده و بچه‌ی اولشون نزدیک هست بره مدرسه و از اونجایی که خاله پسر نداره, سعی کردم مثل برادر باشم) ولی کوچیکی‌مون تقریبا با هم بود و با هم پیش عزیز بزرگ شدیم. (تو چند تا پست پایین‌تر نوشته بودم که خاله و مامان معلم هستند و عزیز ما رو تربیت و بزرگ و نگه می‌داشت)

خونه‌ی عزیز هستیم و طبق معمول غذا درست کردن رو به صورت داوطلبانه برعهده گرفتم و داشتم سیب‌زمینی سرخ می‌کردم نشسته بود تو آشپزخونه و به سرخ کردن سیب زمینی توسط من نگاه میکرد و گفت که یادت هست عزیز همیشه چند تا ماهیتابه بیشتر درست میکرد و حین سرخ کردن به همه لقمه میداد و آخرش باز می‌موند و غذا هم می‌خوردیم و بغض کرد و آروم زد زیر گریه.

حالا آشپزخونه اوپن هست و بابابزرگ هم به آشپزخونه دید داره. به بهونه‌ی خالی کردن آشغال سیب‌زمینی‌ها رو از ماهیتابه برداشتم و رفتم بیرون که یه کم آروم بشه. از اونجایی که سیب‌زمینی‌ها زیاد بود, خاله که اومد و گفت گشنه‌م هست نون دادم و یه بشقاب سیب‌زمینی تو بشقاب دادم و لقمه کردند. مامان هم این صحنه رو دیدند و اومدند و به مامان هم تعارف کردم و مامان هم پیشنهاد داد که به بقیه هم لقمه بدیم.

کل اعضای تو خونه لقمه‌ی سیب‌زمینی خوردند و باز سر شام سیب‌زمینی موند. (سیب‌زمینی‌ها رو خودم با همون پول کذایی خریده بودم و زیاد درست کرده بودم)


موقع خواب یکی از کارهای عزیز این بود که مطمئن بشه بچه‌ها سردشون نیست و خوابیدند و بعد بخوابه. امشب لحاف‌ها رو پهن کردم. پتوی همه رو گذاشتم و بعد رفتم دراز کشیدم. البته قبلش موقعی که خاله اینا داشتند می‌رفتند من رفتم و برای بابابزرگ ویکس زدم تا درد کتفش کمتر بشه.

امشب 

برای بچه‌ها و نوه‌ها و دومادها و بابابزرگ لقمه سیب‌زمینی درست کردم

شام آماده کردم

تو نماز برای آرامش بچه‌ها و نوه‌ها دعا کردم

لحاف‌های خواب رو پهن کردم

رو سر بچه‌ها و نوه‌ها پتو گذاشتم

شب بیدار شدم و دیدم بابابزرگ پتوش افتادن و رفتم پتو گذاشتم براش

و با وجود اینکه روی پام نمی‌تونم بایستم از خستگی و ناراحتی ولی همچنان قوی بودم.

امشب چقدر شبیه به عزیز بودم...


بعدا نوشت:

یک ساعت قبل از اذان بابابزرگ بیدار شد و رفت وضو گرفت که قرآن و نماز بخونه, من هم بیدار شدم, اشاره کرد که تا اذان ۴۰ دقیقه مونده و فعلا بخواب, نخوابیدم. بلند شدم و چایی و آب جوش ریختم و نون آوردم و وضو گرفتم و چایی و نون رو دادم به بابابزرگ و خودم هم مثل بابابزرگ رفتم قرآن و نماز خوندم.

درست هست که بابابزرگ هر نمازی که به نیت عزیز می‌خوند بغض می‌کرد و می‌خواست گریه کنه ولی اون چایی و نون رو که می‌دید قشنگ حس می‌کردم که تو نگاه و تو دلش داره به عزیز درود می‌فرسته و حضورش رو حس می‌کنه.

از تئوری‌های عزیز این هست که پسرها و نوه‌ها و بچه‌های من از خواب بلند میشند گرسنه هستند و اگر بهشون تعارف کنی که چیزی می‌خوری, به خاطر تعارف می‌گند نه؛ تو چایی و نون رو بیار, حتما می‌خورند.


به نظرم مامان بهترین یادگاری رو از عزیز داره, یه نسخه‌ی نسبتا خوب از عزیز با اکثر ویژگی‌هاش

۰۰/۰۹/۱۰
R_A Zeytun

زن قوی