عزیز
1.
عزیز در ظاهر و عموم، سواد خوندن و نوشتن نداشت یعنی اینطور همه میدونستند، نکتهای که شاید بقیه کمتر بدونند این بود که هم مامانم و هم خالهی کوچیکترم موقعی که میخواستند معلم بشند باید توی نهضت سواد آموزی تدریس میکردند و بعد وارد آموزش و پرورش میشدند، برای تدریس هم باید میرفتند یه سری از خانمهایی که سواد ندارند رو از همسایهها و آشناها جمع میکردند و میآوردند ثبت نام میکردند و بعد تدریس میکردند. یکی از عواملی که عزیز در ظاهر سواد نداشت این بود که خودش و همسایهها رو جمع کنه و ببره توی نهضت ثبت نام کنند تا دخترهاش تدریس کنند و معلم بشند.
همیشه به ما نوهها هم تاکید میکرد که شما باید درستون رو خیلی خوب بخونید و به یه جایی برسید و قرآن هم یاد بگیرید، من که سواد ندارم و نمیتونم قرآن بخونم، برای بعد از من، قرآن بخونید.
بچهها یه تصمیم خوبی که گرفتند این بود که توی مراسمی که در کنار مزار عزیز برگزار شد، توی آگهیهای ترحیم و بنرهای تسلیت و حتی نحوهی چیدنِ برنامههای مراسم، اومدند و به این بحثِ باافتخار بودنِ عزیز، تاکید کردند و مثلا توی آگهیهایی که اول چاپ شد، همهی پسرها رو با تحصیلاتی که داشتند (مادر دکتر...، مادر مهندس .... و...) نوشتند توی بنرها هم اونایی رو جلوتر زدند که از جاهای مهم کشوری بود و تصمیم گرفتیم که به همه نشون بدیم که این مادر چه آدمهایی رو تربیت کرد.
این بین هم یه سری از فامیلهایی که کلا توی خاندانشون 2 تا آدمِ بالای دیپلم که خودشون بدونِ پول دادن و رشوه و... تونسته باشند مدرک بگیرند، اومدند اعتراض کردند که چرا باید بنویسید مادر دکتر فلانی یا بنرِ از طرف وزارت فلان و مدیرعامل بهمان جا رو بزنید و زشت هست و...؛ دایی مامانم در جواب گفت که چون هستند، زدند، دروغ که نگفتند.
2.
ما نوههای تربیت شدهی عزیز (نوههایی که مامانهامون هم شاغل بودند و به نوعی تربیتِ ما برعهدهی عزیز بود (مثلا من به طور خاص تا 5 سالگی کلا پیش عزیز و بابابزرگ بزرگ شدم و اگر دقتی توی نماز خوندنم هست یا مثلا از 6 سالگی نماز میخونم یا... همه به خاطر تربیت و تاکید عزیز هست) تقریبا همهمون به نوعی یک ویژگی منحصر به فردی داریم که عزیز میتونست با خیال راحت یه سری چیزها رو به ما بسپاره و یا این مسئله رو بدونه که باعث افتخارش هستیم، سعی کردیم تو مراسمها (هم مراسم دیروز و هم مراسم مزار) این مسئله رو نشون بدیم، مثلا توی چینش مراسم پیش مزار، قرآن رو نوهی 14 سالهی عزیز خوند که حافظ کل قرآن و قاری قرآن هست یا دکلمه رو نوه بزرگ عزیز خوند که هم متن و هم صدای خوبی داشت و...
نکتهی یه کم طنز ماجرا این بود که مریم (دختر داییِ مامان که یه چند سالی از من کوچیکتر هست و قبلا نوشته بودم داییِ مامان یه جورایی دوست داشت که من و مامان پا پیش بذاریم و بریم دخترش رو بگیریم و...) با دومادش اومده بود و من، داییِ مامان رو سر مزار عزیز (یعنی دقیقا بالای مزار) دیدیم، دایی یه کم خوش و بش کرد که زنش و دختر و دومادش هم اومدند. بعد دایی رفت کنار دخترش و دومادش وایستاد و همش به دخترش و دومادش میگفت که این همون آقا رضا هست که همش تو خونه صحبت میکنم و الان داره دکترا میخونه و فلان و بهمان هست و... و یه نیشگون دختر و مادرش رو میگرفت. (حس کردم یه جورایی به دخترش داشت میگفت که اگه عاشق این همدانشگاهیت (که نمیدونیم واقعا همدانشگاهیش هست و اصلا چجوری میشه که وقتی آموزش مجازی هست و کلا کسی، کسی رو ندیده چجوری میشه آشنا و بعد عاشق شد و...) نمیشدی یه همچین پسری هم بود و...)
3.
یکی از کارکردهای عزیز جمع کردنِ حرفها و سخنرانیهای بابابزرگ تو تعریف و تمجید یا خاطره یا ایراد گرفتند از نوهها و بچهها بود. مثلا توی تعریف کردن خاطره از وقایعی که یه سری حرکتها نوهها تو بچگی انجام میدادند و مثلا دعوا میکردند یا خراب کاری میکردند و...، به بابابزرگ اشاره میزد که مثلا الان عروسها هستند و سوتیهای بچهها رو نگو یا مثلا الان عروس/دوماد نوهها هستند و الان فلان سوتیِ نوهها رو نگو که آبروشون بره و جلوی همسرشون شرمنده بشند و این مسئله رو جمع میکرد. بعد مراسم پنجشنبه پیش مزار، شب تو خونهی عزیز توی بابل جمع شدیم و بابابزرگ داشت از نوهها و بچهها تشکر میکرد که مراسمی رو برگزار کردیم که در شأن عزیز بود، بعد شروع کردند به خاطره گفتن که مثلا نوهم رضا الان دکتری داره میخونه و نوهم فاطمه مامایی خونده و نوهم زینب داره معلم میشه و... الان شما همهتون به موقعیت و سوادی رسیدید و همونطور که عزیز گفت میتونید براش قرآن بخونید و یا کلا باعث افتخار عزیز بشید و... الان رو نگاه نکنید که اینجوری هست اون موقع که بچه بودید و عزیز کولتون میکرد یا میذاشت روی پاهاش شماها (من + فاطمه (دختر خالم که از من دو سال بزرگتر هست و شوهر کرده) +زینب (دختر خالم که اون هم شوهر کرده) اون موقع دعوا میکردید و همدیگر رو گاز میگرفتید و... که تو این لحظه خالهها اشاره زدند که شوهر زینب توی جمع هست بیخیال بشو و تعریف نکن!
یا مثلا در وصف داییم (همونی که دکتری داره و وزارت خونه ***** بود و... که بالاتر اشاره کردم) داشت میگفتند که ببین همین امیرحسین الان رو نگاه نکنید که تو فلان جا هست یا دانشگاه درس میده و دکتر و... هست، این اون اوایل تجدید میگرفت و... فکر کن این مسئله رو توی این بیست و خوردهای سال نه پسرداییهام و نه زنداییم نمیدونست!
4.
عزیز دوست داشت که بچهها کلا دور هم جمع بشند و در کنار هم یک کاری رو انجام بدند مثلا دورهم چمع بشند و نذری برای محرم بپزند یا دورهم جمع بشند و شام رو باهم بخورند یا مثلا دور هم جمع بشند و پرتغالهای باغ رو بکنند و... همهی این موارد به جز کندنِ پرتغال، اتفاق افتاده بود و این مسئلهی کندنِ پرتغال هم بالاخره توی مراسم ختم عزیز، آنلاک شد.
5.
این بحثِ قوی بودن رو بخوام ادامه بدم، اینجوری پیش رفت که در راستای تنهایی کار انجام دادن توی تهران، موقعی برگشتیم تهران تا مراسمِ تهران رو هم برگزار کنیم، از اونجایی که ما زودتر رسیدیم و کلید خونهی عزیز رو هم داشتیم، مامان به من کلید رو داد که برو در خونهی عزیز رو باز کن و چایی رو آماده کن و یه کم خونه رو مرتب کن که ماشین داییها و خاله و بابابزرگ اینا رسیدند چایی و وسایل آماده باشه، و دوباره من تنهایی توی اون خونهای که بزرگ شدم، در حالی که دیگه عزیز نبود که از من استقبال کنه و... رفتم و چایی رو آماده کردم و...
6.
همسایه روبهرویی عزیز که بشدت با ما نزدیک بود و کلا بزرگ شدن بچهها و نوهها با هم اتفاق افتاد و... کلا همیشه اگر میدید که برق خونه روشن شده میامد و اولین نفر با عزیز و بابابزرگ خوش آمد میگفتند و یا به بچهها چشمتون روشن میگفتند و...، اومد در رو زد و مامان و من رفتیم دم در و یهو افتاد بغل مامان و گفت که چرا حاج خانم رو نیاوردید و بهو هر دوتاشون زدند زیر گریه و باز من اینجا باید قوی میبودم و مواظب و مامان و اون خانم همسایه که واقعا شبیه به عزیز بود و یه جورایی عزیز اون رو خواهر میدونست، میبودم.
7.
یکی از چیزهایی که شاید بچههای عزیز ندونند این بود که عزیز و بابابزرگ کلا آدمهای قویای بودند و خیلی کم پیش میاومد که مستقیم با بچهها یا نوهها بگند که فلان جامون درد میکنه اما با من این صحبتها رو نداشتند و مثلا من میدونستم کجای پای عزیز درد میکنه و... دیروز بین اون همه نوهها و بچهها، بابابزرگ آروم اومد پیش من و گفت برو برام فلان قرص رو بگیر و بیار.
این قوی بودنِ من هم به خاطر ژنی هست که از عزیز و بابابزرگ دارم. از میراث خوبی هم که وجود داره این هست که عزیز و بابابزرگ همیشه نمازشون رو اول وقت میخوندند و عزیز همیشه برای مادرشوهرش و پدرشوهرش و مامان و باباش در کنار نمازِ خودش، نماز قضا میخوند و یه احترام خاصی برای بابابزرگ قائل بود و به این مسئلهی سید بودنِ بابابزرگ و بچهها افتخار میکرد و احترام میذاشت.
8.
این مسئلهی خریدنِ سوغاتی که عزیز برای عروسِ من خرید و به نوهها و بچههاش نگفته چی هست رو بارها از من خوندید ولی یه چیزی که شاید نگفتم این بود که اون موقع که از حج واچب برگشتند وقتی سوغاتی بچهها رو میدادند عزیز و بابابزرگ برای من وسیله خریده بودند ولی اومدند و یه گوشه آروم بهم گفتند که اینها وسیلههای تو هستند ولی یه چیز دیگه هم داریم که برای کسی نگرفتیم و اونم این قرآنی هست که از مکه گرفتیم، این رو میخوایم بدیم به تو که هروقت میخونی یاد ما باشی (این قرآن برای 1392/8/11) هست.
9.
توی مراسم دیروز به امین و محمدحسین گفتم که اگر میتونید بیایید و توی مراسم شرکت کنید، دمشون گرم هر دوتاشون اومدند و یه دل سیر تو بغلشون گریه کردم (قاعدا توی کوچهی بغلی و نه بینِ مراسم و مهمونها)، بعدش هم با امین یه سری چرت و پرت گفتیم و حالم خوب شد و برگشتم توی مراسم.
10.
قبلا اگر یادتون باشه نوشته بودم که روی مبل خوابم برده بود و عزیز چادرنمازش رو انداخت روی من تا سردم نشه، بعد مراسم پنجشنبه، داییها و مامان توی خونه عزیز پیش بابابزرگ خوابیدیدم، نصف شب که من با وجود خستگی زیاد خوابم نمیبرد، پاشدم و دیدم دایی پتو نداره و رفتم روی دایی پتو انداختم، کاری که معمولا عزیز انجام میداد و حواسش بود که بچه ها و نوهها شب سردشون نشه. دایی هول خورد و یه لحظه بیدار شد، فکر کنم همون حس که الان عزیز داره اینکار رو میکنه، بهش دست داد.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.