مراسم امروز _ ۱
بیست و خردهای سال, اینجا خونهی عزیز بود و اصلا به دهنم نمیچرخید که بگم خونه بابابزرگ؛ الان هم هنوز توی پاگرد نشستم و نمیتونم برم داخل خونه.
چقدر عزیز دوست داشت که همهی این جمعیتی که چند سال پیشها معمولا دور هم جمع میشدیم, دوباره دور هم جمع بشند, انقدر این اتفاق نیفتاد تا سر مزار عزیز دور هم جمع شدند.
شاید سوال پیش بیاد که تو مراسم بالاخره یه بغل تونستم پیدا کنم که گریه کنم, باید بگم نه؛ حتی تو مراسم ختم هم مسئولیت من, قوی بودن بود و اینور داییها دم در بودند و کنار هم و اشک میریختند, خالهها هم کنار مزار بودند و گریه میکردند ولی من باید حواسم به بابابزرگ بود و هواش رو میداشتم, یا از دور حواسم به داییها و خاله ها و مامان بود که بهشون مسکن یا آرام بخش بهشون بدم (که خب فقط مامان حاضر به پذیرفتن تجویزم شد, البته هنوز اون قرص آرام بخش رو استفاده نکردم, باز کردم ولی به کسی ندادم و انداختم تو باغ)
پ.ن:
حالم اکی هست, ممنون از همهی دوستانی که پیام دادند
انشاءالله توی مراسمهای شادیتون بهتون پیام بدم و تبریک بگم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.