حامد ابراهیم پور :: شهر زیتونی

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

شهر زیتونی

اعوذ بالله من نفسی و لسانی و بصری و قلبی و الشّیطانِ العینِ الرّجیم

اینجا زیتون می نویسه از همه جا از همه چی

بایگانی

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حامد ابراهیم پور» ثبت شده است

آنقدر نگذاشتی ببوسمت که بوسیدن را هم ممنوع کردند!

و حالا هم نفس‌هامان به شماره افتاده، مثل عشق سال‌های وبا!

لعنت به تو،

لعنت به من،

لعنت به همه‌ی ما!

بخاطر همه‌ی بوسه‌هایی که از هم دریغ کردیم...
اگر زنده ماندی از طرف من به تمام مردم دنیا بگو:
تا می‌توانید همدیگر را ببوسید!
نسل ما همه مُردند در عصر یخبندان!

عصری که بوسیدن، حکم جام شوکران را داشت و چکاندن ماشه در دهان خویش!
به همه‌ی دنیا بگو ما را نامهربانی‌ها کشت نه جنگ‌های صلیبی و نه طاعون و نه سل و نه کرونا....

 

پ.ن:

(آهنگ بغلم کن- توکا)

 



گریه کردیم، دو تا شعله ی خاموش شده

گریه کردیم، دو آهنگ فراموش شده

 

پر کشیدیدم بدون پرِ زخمی با هم

عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم

 

مرگ پشت سرمان بود،نمی دانستیم

بوسه ی آخرمان بود، نمی دانستیم …!

 

زندگی حسرت یک شادی معمولی بود

زندگی چرخش تنهایی و بی پولی بود

 

زخم ،سهم تنمان بود ،نمی ترسیدیم

زندگی دشمنمان بود ،نمی ترسیدیم

 

شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد

شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد

 

شعر من بین تن زخمی مان پل می شد

بیت اول گره روسری ات شل می شد

 

بیت تا بیت فقط فاصله کم می کردی

شعر می خواندم و محکم بغلم می کردی…

 

پیِ تاراندن غم های جدیدم بودی

نگران من و موهای سپیدم بودی

 

نگران بودی ، یک مصرع غمگین بشوم

زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم

 

نگران بودی اندوه تو خاکم بکند

نگران بودی سیگار هلاکم بکند

 

نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم

نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم

 

آه … بدرود گل یخ زده ی بی کس من

آه بدرود زن کوچک دلواپس من …

 

بغلم کن غمِ در زخم ، شناور شده ام

بغلم کن گل بی طاقت پرپر شده ام

 

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

بغلم کن که خدا دورتر از این نشود

 

مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم

مردم شهر تو را ،بعد تو نفرین نکنم

 

کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد

کاش این شعر به من جرات مردن بدهد…

حامد ابراهیم پور

پ.ن:

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست...
مولانا

 

 

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۵
R_A Zeytun